غنچهها
نوشتهی شامگاه
مدرسه میرفتم که برای اولین بار این موضوع را لمس کردم. دوستم گمان میکرد فرزندخوانده است و چند هفتهای کارش گریه بود. من اما نمیفهمیدم چرا گریه میکند، برایش توضیح میدادم که مگر کسی که تو را بزرگ کرده، نگرانت است و مواظبتت میکند اکنون با نام مادر کنارت نیست؟ مگر آنکه پدر صدایش میکنی برایت پدری نمیکند؟ خواهر برادرهایت رفتارشان چه فرقی میکرد اگر ژنهایتان یکی بود؟ و از صمیم قلب برایم اهمیت نداشت اگر خودم ژنهایم با مادرم فرق بکند، مهم این بود که این فرد برایم مادری میکرد و عمر و جوانیش صرف من میشد، پس من فرزند او بودم، تمام.
ولی اولین جرقه برای فرزندخوانده داشتنم زمانی خورد که یکی از دوستانم ازدواج کرد و مرا به فکر فرو برد. من که گلی در گلستان ازدواج نمیدیدم، صدایی در سرم گفت برو تخم گل جمع کن. چند جایی شفاهی پرس و جو کردم فهمیدم باید و شاید زیاد دارد. صد البته که باید داشته باشد، بلاخره تصمیمیست برای زندگی یک انسان. بعضیهاشان اما به مذاقم خوش نیامد. به اناث تنها بچه نمیدادند، به اناث مزدوج قبل ۳۵سالگی بچه نمیدادند، به خانوادهای که ذکورش معیوب نباشد و ثابت نکند که تجدید فراش نخواهد کرد به سختی بچه میدادند. بچه داشتی به سختی بچه میدادند. غر زدم، شروط خوبش را هم بگویم که باید تمکن مالی میداشتی، اموال به نام بچه میکردی و چندتایی آزمون روانی و صحت عقل و چه و چه هم داشت. البته که اینها تمامش نبود ولی مسلم بود که از نظر قانونی من هرچه خوبان داشتند همه را یک جا داشتم.
همین پرس و جوها باعث شد بیشتر و دقیقتر به این موضوع فکر کنم. قدر مسلم همه چیز قانون نبود. از همه چیز مهمتر «بهتر کردن زندگی یک کودک» بود ولی همین یک جمله مجهولهای زیادی داشت. بهتر کردن یعنی چه؟ چه تضمینی وجود داشت بعد از آمدن بچه به خانهام همه چیز یکهو از هم نپاشد؟ چه تضمینی داشت نمیرم و دوباره رویاهای بچه خراب شود؟ آیا یکبار فرو ریختن کاخ آرزوهایش بسش نبود؟ آیا من واقعا کسی بودم که بلد باشد زندگی بهتری برای دیگری بسازد؟ بچهای که وارد زندگی من خواهد شد، چقدر عقلش میرسد من را بخواهد یا نه؟ چقدر حق داریم به او حق انتخاب بدهیم؟ چقدر انصاف خواهد بود؟ زندگیش با زندگی اطرافیانم هم گره خواهد خورد، چقدر حق دارم او را وارد سبک زندگی خودم کنم؟ مسلم است بعضی او را نخواهند پذیرفت، با نگاههای سرزنشگر و نامهربانی که من دلیلشان بودم چه کنم؟ چگونه به او بفهمانم که ولشان کن، از زندگیت لذت ببر؟ آیا این زندگی مطلوبش خواهد بود؟ اگر در جوانی اعتراض کرد چرا مرا به حال خودم نگذاشتی چه بگویم؟ شاید دلش میخواست به همه قوانین درست و غلط تن بدهد و سربه زیر زندگیش را بکند، آیا حق دارم با جنگ و جدل و برو بیا او را به این زندگی وارد کنم؟ کودک یعنی چه؟ چند ساله؟ دختر و پسرش مهم است؟ چطور میخواهم انتخاب کنم؟ شنیده بودم بعضی قبل از پذیرش بچه از او آزمایشهای مختلفی میگیرند که بیماری پنهان یا موذیای نداشته باشد، ولی آیا من حق چنین کاری را داشتم؟ آیا این حق اخلاقی بود؟ اگر بچه خصوصیات ذاتی خاصی داشت که در آینده روزگارم را سیاه میکرد، آیا بعدها به خودم لعنت نمیفرستم؟ به خودم تا ۳۵ سالگی فرصت دادم که هم جواب سوالهایم را در لایههای پنهان وجودم پیدا کنم و هم ببینم روزگار چه در دامنم میگذارد؟! در هر حال تا آن موقع درها به رویم بستهاند.
امروز که گل سرخی مرا اهلی کرده و هر روز با هم به تماشای غروب آفتاب مینشینیم، باز هم به فرزندخواندگی فکر میکنم. این بار نه به این دلیل که نمیتوانم بزایم، بلکه به درستی اینکار ایمان آوردم. ایمان دارم جمعیت جهان به قدری هست که من وظیفهای برای حفظ ژن و نسل انسان ندارم. از همین پتانسیل موجود میتوان برای تربیت نسل بهتر و ساختن دنیای بهتر استفاده کرد، هرچند تناقضی هم ندارد. ایمان دارم که مهم این است که هر آنچه در توانم باشد انجام خواهم داد. ایمان دارم که محیط گرم خانهام جای لذتبخش و آرامیست برای بالیدن و یاد گرفتن و تحمل سختیهای اجتنابناپذیر زندگی. ایمان دارم که زندگی بیمشکل وجود ندارد، اگر هم باشد لطفی ندارد. زندگی یعنی همین دلگرمی به یکدیگر و دست وپنجه نرمکردنها وقتی میدانی کسی جایی قلبش برایت میتپد. میدانم فرزندخواندگی فقط آوردن یک بچه به خانهات نیست، میتوانی او را در آغوش خانوادهاش حمایت کنی. ایمان دارم که اگر بچهای به خانهام بیاید زمانی میآید که میدانم دوستش دارم، خوب و بدش را. ذاتش هر چه که باشد عزیز خواهد بود و دردش به جانم خواهد بود چه خودم زاییده باشمش چه نه. ایمان دارم بین هیچ دو کودکی که مسئولیتشان و آیندهشان و پرورششان به عهده من خواهد بود فرقی نخواهم گذاشت. پذیرش دیگران برایم اهمیتش را از دست داده، میدانم قدرت حمایت از تصمیماتم را دارم. کسی که باید بپذیرد من، گلسرخم و بچهایم. غنچههایی که از ساقه ما بروید نیز یاد میگیرند که این غنچهٔ پیوندی به اندازه خودشان در این خانواده حق دارد. ایمان دارم که ماندنی در گلستان هیچ نیست به جز غنچههای شاداب و سرزنده.
آرامگاه زنان رقصنده سایتی است که دوازده نویسنده ثابت زن دارد با یک نویسنده مهمان مرد که هر هفته همگی دربارهی موضوعی چالشی مینویسند. یکی از هفتههایش به فرزندخواندگی اختصاص داشت که نوشتههای آن با اجازهی آرامگاه زنان رقصنده در اینجا بازنشر میشود.
تمامی نوشتهها بدون هیچ ویرایشی منتشر شدهاند. برای همین در متنهای همدلانه نیز با عبارت فرزند واقعی، فرزند من نیست و فرزندخوانده است، مادر طبیعی و عبارتهای مشابه میبینیم که درست آنها فرزند زیستی و مادر زیستی است. آنچه در بین قلاب آمده است، افزودهی سایت است.
پیوند به
پرونده فرزندخواندگی در سایت آرامگاه زنان رقصنده
این نوشته