مام سختیهای پدریومادری میارزه به همچین لحظهی دوستت دارم گفتنهاشون. مادریوپدریِ ما با سختی شروع شد. فسقلی اگزما، آلرژی و رفلکس معده به مری داشت. باید شیر هایپو آلرژی و آنتیرفلکس میخورد و اصلا تو ایران گیرمون نمیاومد. به سختی هر دفعه مارکهای مختلف گیر میآوردیم تا بیاد بهش عادت کنه باید یه مارک دیگه میخورد و همش حالش بد میشد و شبها به سختی نفس میکشید. تو این گیرودار، یه ویروس جدیدی اومده بود، اونرو هم گرفت. تازه باباش هم گرفت. دوتایی تا صبح تب میکردند و هذیون میگفتند؛ فسقلی همش دوتا کلمه بلد بود همونها رو هم توی هذیونهاش میگفت. من ده شب پلک رو هم نذاشتم. از خودم تعجب میکردم که چطوری میشه نه از روی اجبار بلکه با جون و دل تا صبح بالای سرش بشینم. فسقلی رو پاشویه میکردم بعد دستمال روی پیشونیِ یار میگذاشتم. شبهای سختی گذشت ولی با تمام وجودم مادر شده بودم و این آرومم میکرد. اینها رو گفتم تا بگم با همه سختیها دلمون گرم و آرومه به عشقی که بینمون به وجود اومده. حالمون عالیه به اینکه فرفری دیگه یاد گرفته ببوسه، بغل کنه، احساس دوست داشتنش رو به زبون بیاره. اینجا اولین باریه که به ما گفت دوستت دارم.
پ.ن:این گل از طرف فسقلی به تکتک شما مهربونهای جان. حتما راجع به پروسه حقیقتگویی مینویسم.