فرزندخواندگی در ایران

یک روز با مددکار

من چهار بچه دارم. اولین دخترم رو همین‌جا به فرزندی گرفتیم. سه تای بعدی یک خواهر و دو برادر بیولوژیک بودن که هر سه تا رو هم‌زمان از روسیه به فرزندی گرفتیم. اون زمان دختر اولم هشت ساله بود، دختر جدیدم پنج ساله بود و پسرها چهار و سه ساله.

مادر فرزندپذیر و مددکار

باید هر چند وقت یک بار مددکار بیاد خونه و زندگی‌مون رو ببینه که تایید کنه که هم‌چنان واجد شرایط برای فرزندخواندگی هستیم. مددکار این بارمون مادر چهار فرزند بود و گفتنی‌های زیادی داشت. صحبت‌هاش رو تا جایی که به یاد دارم جمع کرده‌ام. برای جلوگیری از طولانی شدن، صحبت‌هاش رو به همراه نوشته‌های خودم در چند پست جداگانه می‌نویسم (بخش‌هایی که رنگ‌ و فونت متفاوتی داره حرف‌های مددکاره).
شاید این پست‌ها برای خیلی از خوانندگان جالب یا هیجان انگیز نباشن. این مطالب نظر من رو جلب کردن، چرا که دید دست اول از کسی می‌دن که تجربه‌ی این موضوع رو داشته. در ضمن، مددکار صادقانه خیلی از مشکلات و خاطراتش رو در میون گذاشته. برای ما این جلسه بیش‌تر فرصتی بود برای یادگیری بیش‌تر.
به نظرم فرزندخواندگی هم یک موضوع عادی و ساده است، مثل داشتن بچه‌های بیولوژیکی. خانواده‌های فرزندخوانده هم مثل بقیه‌ی خانواده‌ها هستن. یکی از خوبی‌های این خاطرات ساده (و در نگاه اول پیش پا افتاده) هم اینه که همین معمولی و طبیعی بودن این خانواده‌ها رو نشون بده.
دوستی داریم که بارها، البته از روی نیت خوب، به ما گفته که چه کار بزرگی می‌کنین و چه قدر فداکاری می‌کنین. این که یک نفر فرزندخواندگی رو فداکاری می‌دونه و از این بابت از پدر و مادر قدردانی می‌کنه، ولی از پدر و مادرهای بیولوژیک بابت بزرگ کردن فرزندهاشون قدردانی نمی‌کنه و کار اون‌ها رو فداکاری نمی‌دونه، نشون می‌ده که هنوز این دوست نمی‌تونه در لایه‌های عمیق ذهنش، فرزخوانده رو فرزند واقعی پدر و مادر بدونه. اگر نوشته‌هایی از این دست بتونن حتا یک نفر (فقط یک نفر) رو قانع کنن که از این به بعد از پدر و مادر فرزندخوانده بابت «فداکاری»شون تشکر نکنه (یا از همه‌ی پدر و مادرها به طور یک‌سان تشکر بکنه)، من به خواسته‌ام رسیده‌ام. یک نفر هم یک نفره.

اول‌ها خیلی سخت بود. سر میز شام می‌نشستیم، من و شوهرم و دختر اولم انگلیسی حرف می‌زدیم. این سه تا بچه هم با هم روسی حرف می‌زدن. هر از گاهی هم یکی‌شون می‌گفت مامان و همه به من نگاه می‌کردن. جلوی چشم من داشتن در مورد من حرف می‌زدن و من نمی‌فهمیدم چی می‌گن.
روسی که بلد نبودم. در ضمن می‌خواستم به این بچه‌ها مفهوم خیابون رو یاد بدم، چرا که تا به حال خیابون ندیده بودن. برای همین می‌بردم‌شون کنار خیابون و به زمین اشاره می‌کردم و می‌گفتم «دا» (به روسی به معنای بله). بعد می‌بردم‌شون وسط خیابون و باز هم به زمین اشاره می‌کردم و می‌گفتم «نیت» (به روسی به معنای نخیر).
اون اوایل این دو پسر نگاه‌شون به خواهرشون بود. سر میز غذا، هر چیزی که جلوشون می‌گذاشتیم، پسرها دست نمی‌زدن. اول خواهر امتحان می‌کرد. بعد اون تایید می‌کرد که این‌ها بخورن یا نخورن. برای همین من گاهی مجبور بودم دور از چشم خواهرشون بعضی غذاها رو بهشون بدم که طعمش رو بچشن؛ وگرنه با این ترتیب هیچ راهی نبود که این‌ها بعضی غذاها رو امتحان بکنن.

قبل‌تر خانواده‌های فرزندخوانده دیده بودیم. بعضی‌ها رو سرپایی و سریع ملاقات کردیم و بعضی هم خونه‌شون رفتیم و شام خوردیم و با بچه‌ها صحبت کردیم. اما در هیچ مورد تا این اندازه از جزییات و ریزه‌کاری‌های پشت پرده باخبر نشده بودیم.
پسرها تا قبل از این خواهرشون رو به خواهری نمی‌شناختن؛ در واقع در پرورشگاه هم جداگانه نگهداری می‌شده‌اند. به این خونه که اومده‌اند، شروع کرده‌اند به حرف‌شنوی از خواهرشون. شاید دیده‌اند که تنها کسیه که ازشون بزرگ‌تره و زبون‌شون رو بلده و تصمیم گرفته‌اند که به اون اقتدا کنن!

آیا بچه‌های زیستی با بچه‌های فرزندخوانده فرق دارن؟ البته که فرق دارن! از همون اول که بچه به دنیا نیومده، داره از مادر و پدر و محیط اطراف تاثیر می‌گیره. بچه‌ای که از اول تولد یا حتا بعدتر از خانواده‌اش جدا می‌شه و در پرورشگاه زندگی می‌کنه و بعد شاید دوباره مجبور بشه با یک پدر و مادر جدید ارتباط عاطفی برقرار بکنه، با بچه‌ای که همیشه، حتا قبل از تولد، در یک محیط آروم بوده، فرق داره. شاید یک بچه‌ی فرزندخوانده به این راحتی روی آرامش رو نبینه و زمان و کار و تلاش و انرژی زیادی از طرف پدر و مادر برای کمک بهش لازم باشه.

دوستان زیادی داشتیم و داریم که احتمالن از روی خیرخواهی مساله‌ای شبیه به این رو گوش‌زد می‌کردن و می‌کنن. باید اعتراف کنم که اکثرن هم این بحث‌ها جزو بحث‌های جالب و هیجان انگیز نبوده. در مورد مددکار فرق می‌کرد. کسی بود که خبر داشت و روی هوا حرف نمی‌زد. در ضمن کسی بود که سختی کشیده بود و به این کار اعتقاد داشت. خیلی فرق داره با کسی که می‌نشینه و بدون پس‌زمینه‌ی لازم، نظریه‌های روان‌شناسی و ژنتیک ارایه می‌ده.

وقتی به پرورشگاه رفتم، فقط دلم می‌خواست می‌تونستم همه‌ی این شصت بچه رو با خودم بردارم و بیارم و بزرگ بکنم. خیلی سخت بود دیدن این که این بچه‌ها در این شرایط زندگی می‌کنن.

گاهی به بعضی دوستان می‌گیم که شرایط تغییر کرده و مجبوریم شرط حداکثر سنی رو برای دخترمون از دو سال به سه سال افزایش بدیم. جمله‌هایی (بالاخره ناخوشایند) می‌شنویم مثل این که «این بچه شکل گرفته، دیگه فایده نداره» یا «قبول نکنین، بگین نمی‌خوایم». اما این دوستان نمی‌گن که با مخالفت کردن ما، مشکل اون بچه حل نمی‌شه. اون بچه، به هر حال، فارغ از گذشته‌اش و شرایطش و سنش، حق داره که از داشتن پدر و مادر برخوردار باشه. حالا گیریم دولت‌ها کوتاهی کرده باشن، اما به هر حال مشکل بچه سر جاشه. خیلی لذت‌بخش بود که دیدیم کسی گفت رفته پرورشگاه، دیده شرایط بچه‌ها بده، دلش خواسته همه رو برداره بیاره، فارغ از وضعیت و شرایط بچه‌ها. یاد صحبت یکی از دوستان افتادم که چیزی می‌گفت در این مایه که «پدرم اعتقاد داره که آدم باید ماشین رو نو بخره که از توی زرورق دربیاره. شاید درستش این باشه که به همین ترتیب، آدم بچه‌ی بیولوژیکی بیاره که از توی زرورق درش بیاره».

در پرورشگاه تازه با بچه‌ها آشنا شده بودیم. پسر کوچیکم که اون زمان دو سالش بود، گفت توالت. من هم خوشحال شدم که پس این بچه انگلیسی بلده!

البته شوخی می‌کرد. خودش هم می‌دونسته این کلمه در روسی و انگلیسی مشابهه.

دستش رو گرفتم و رفتیم به سمت جایی که به نظر می‌اومد دستشویی باشه. دستم رو کشید و به طرف جایی برد که به آشپزخونه شبیه‌تر بود. روی کابینت‌ها تعداد زیادی ظرف شبیه به قابلمه بود که روی هرکدوم اسم یکی از بچه‌ها نوشته شده بود. پسرم قابلمه‌ی خودش رو برداشت، روی زمین گذاشت، کارش رو انجام داد، قابلمه رو خالی کرد و سر جاش گذاشت. من نفهمیدم کل این اتفاق‌ها چه طور افتاد. اصلن نفهمیدم این اسم خودش رو روی قابلمه از کجا یادگرفته بود. تنها به این فکر کردم که چه بلایی به سر بچه‌ی دو ساله آورده‌ان که چنین کاری رو یاد گرفته؟
بچه‌ها خاطره‌ای از پرورشگاه ندارن، به جز دختر دومم که تنها چیزی که یادشه اینه که برای این که سیر بشن، از درخت توت می‌کنده‌اند و می‌خورده‌اند. وقتی بچه‌ها رو گرفتیم، مشکل تغذیه‌ای داشتن. پوست‌شون شفاف بود و رگ‌هاشون دیده می‌شد. جثه‌های ریزی داشتن و لباس‌های بچه‌های سن و سال خودشون براشون زیادی بزرگ بود. مجبور بودیم از لباس‌های بچه‌های یکی دو سال کوچیک‌تر از هرکدوم‌شون استفاده کنیم. وقتی داشتیم از پرورشگاه بیرون می‌اومدیم و بچه‌ها رو می‌آوردیم، یکی از مربی‌ها (یا شاید مدیر پرورشگاه) گفت نگران تغذیه‌شون نباشین؛ این‌ها مثل سگ می‌مونن، هرچی بذارین جلوشون می‌خورن.

البته شاید الان وضعیت پرورشگاه‌ها به‌تر شده باشه. امیدوارم.

یکی از پسرها مثل سنجاب عادت داشت غذا برمی‌داشت و این طرف و اون طرف مخفی می‌کرد. احتمالن یک جور واکنش ناخودآگاه بود. ما به مقدار زیاد غذا جلوی دستش می‌گذاشتیم و سعی می‌کردیم بهش بفهمونیم که غذا به اندازه‌ی کافی هست و همیشه هم در دسترسه، اما باز هم به این عادت مخفی کردنش ادامه می‌داد. گاهی می‌دیدیم از زیر مبل یا از داخل کمد لباس‌ها یا از توی تشک، مواد غذایی درمیاد. این هم شاید مثل سنجاب، گاهی فراموش می‌کرد غذاها رو کجا گذاشته.

در مورد محدودیت منابع در پرورشگاه، مثل کم‌بود غذا، قبل‌تر خونده بودم. در این مورد ظاهرن یکی از راه‌های کارا اینه که پدر و مادر همیشه به مقدار زیاد غذا جلوی دست بچه بگذارن تا کم‌کم محدودیت‌های پرورشگاه رو فراموش کنه. ظاهرن هم موضوع قابل حل و ساده‌ایه.

گاهی دختر اولم می‌گفت که این سه تا با هم خواهر و برادر هستن، ولی من خواهرشون نیستم. اینا یه گروه هستن و من هیچ وقت نمی‌تونم با اینا یکی بشم. بهش گفتم من و بابات خواهر و برادر هستیم؟ هیچ زن و شوهری خواهر و برادر هستن؟ آدم‌ها می‌تونن خیلی به هم نزدیک باشن، بدون این که رابطه‌ی خونی داشته باشن. تو و خواهر و برادرهات هم همین‌طور هستین.

یاد گفته‌ی یکی از دوستان افتادم که می‌گفت «شما هیچ وقت این بچه رو بچه‌ی خودتون ندونین و به اون هم بفهمونین که بچه‌ی شما نیست».

زبان که تنها یاد گرفتن جمله‌ها و کلمه‌ها نیست. قسمت عمده‌ای از زبان رو در ارتباط‌های اجتماعی یاد می‌گیریم. این بچه‌ها هم در محیط بسته‌ی پرورشگاه بودن و هیچ‌وقت ارتباطات گسترده‌ای نداشتن. دختر دوم من در پنج سالگی از روسیه اومد؛ هیچ وقت زبان رو به درستی یاد نگرفت. هنوز هم انگلیسی‌اش خرابه. اون اول‌ها باباش بهش گفت برو از تو آشپزخونه برای من زیرسیگاری (ashtray) رو بیار. این هم گفت چشم و پرید رفت. مدت زیادی گذشت و ازش خبری نشد. من رفتم آشپزخونه و دیدم اون وسط ایستاده و داره هاج و واج دور و بر رو نگاه می‌کنه. فهمیدم که این معنی زیرسیگاری رو نمی‌دونه و فقط داره به اشیا نگاه می‌کنه که شاید بفهمه کدومشونه. بهش گفتم می‌دونی زیرسیگاری چیه؟ گفت نه! گفتم همون چیزی که خاکستر سیگار رو توش می‌ریزن؛ توی اون کمده. دخترم هم زیرسیگاری رو برداشت و خوش و خندان برد و به پدرش داد.

به یاد خودم افتادم که گاهی که معنی بعضی کلمه‌های انگلیسی رو نمی‌فهمم، دست از تلاش بر نمی‌دارم و سعی می‌کنم بل‌که با نگاه کردن به اشیا بفهمم منظور چه چیزی بوده.

دخترم برای زبان مشکل داشت و در ضمن در پرسیدن سوال تعلل می‌کرد. نمی‌خواست همیشه سوال بپرسه و سعی می‌کرد گاهی خودش بفهمه که منظور چیه. در مهدکودک هم برای بازی با بچه‌ها مشکل داشت؛ یک بار بچه‌ها می‌خواسته‌ان خاله‌بازی کنن و یکی از دخترها گفته من مادرم و تو هم پدر. برو برای این عروسک پوشک بیار. دختر من هم هاج و واج تماشا می‌کرده؛ اصلن نمی‌دونسته پوشک چی هست. در روسیه پوشک ندیده بوده: اون‌ها لباس رو به بچه می‌پوشونن، بعد که بچه لباس رو کثیف می‌کنه، کل لباس رو عوض می‌کنن. مربی مهدکودک با من صحبت کرد و گفت دخترت مشکل ارتباط داره.

البته فقط مشکل دختر مددکار نیست و مشکل من هم هست. وقتی با همکارها حرف می‌زنم، معنی خیلی حرف‌ها رو نمی‌فهمم و گاهی از سوال پرسیدن زیاد هم خجالت می‌کشم. اگر بخوام همیشه سوال بپرسم، گاهی مجبورم برای هر موضوع ریز و درشتی سوال بپرسم.

دختر دومم در ریاضی و فیزیک هیچ مشکلی نداشت و همیشه جزو به‌ترین‌ها بود. از اون طرف در زبان و ادبیات و دیکته همیشه مشکل داشت و تا امروز هم مشکل داره. حرف زدنش هم مشکل داره.
نه من اهل ورزش بودم و نه شوهرم. زد و این سه بچه‌ی روس اهل ورزش در اومدن. استعدادهاشون در ورزش برای ما عجیب بود. کار ما هم این شده بود که این‌ها رو از این کلاس به اون کلاس و از این مسابقه به اون مسابقه ببریم و خودمون رو دنبال‌شون بکشونیم. دختر اول‌مون، یعنی دختر آمریکایی، به من و شوهرم شبیه بود: مثل سیب‌زمینی روی مبل ولو می‌شد و تلویزیون تماشا می‌کرد.

تذکر و هشدار زیاد شنیدیم که «شما نمی‌دونین که این بچه‌ها چه ژنی دارن». معلومه که ما نمی‌دونیم بچه‌ی فرزندخوانده چه ژنی داره، اما از همین موضوع هم استقبال می‌کنیم. به نظرم جزو زیبایی‌های فرزندخواندگیه که در بعضی موارد پدر و مادر ندونن که بچه چه «ژن»ای داره (البته این عبارت «داشتن یک ژن به خصوص» خیلی هم دقیق نیست). خیلی چیزهاش معلوم نیست، مثل قیافه‌اش. استعدادهاش هم نامعلوم هستن و منتظر شگفتی هستیم (هرچند که شاید هم شگفتی‌ای در کار نباشه و خیلی به خودمون شبیه بشه). اما مثلن جالب خواهد بود که ببینیم در یک خانواده، پدر و مادر استعداد محدودی در موسیقی دارن و بچه قابلیت‌های شگفت‌انگیزی از خودش بروز می‌ده. وقتی از تفاوت صحبت می‌کنیم، من چنین چیزهایی بیش‌تر به ذهنم می‌رسه. یاد گفته‌های بعضی از دوستان می‌افتم که نگران وجود «ژن قاتل بودن» در بچه بودن!

دختر دومم می‌گفت بالاخره این دست‌های بزرگ روسی به یه دردی خوردن: الان ماساژور موفقی شده و من هم همیشه از سرویس ماساژ مجانی‌اش استفاده می‌کنم.

این رو هم اضافه کنم که تاثیر ژن به اون سادگی هم نیست که خیلی وقت‌ها فکر می‌کنیم. به این معنا که الزامن برای هر خصوصیت یا هر خروجی‌ای یک ژن به خصوص نداریم که اون ژن رو داشته باشیم یا نداشته باشیم. تا جایی که من متوجه شده‌ام، شبکه‌ای از ژن‌ها داریم که با هم در تعامل (interaction) هستن و موجب بروز بعضی خروجی‌ها (مثل یک خصوصیت ظاهری یا یک ویژگی رفتاری به خصوص یا یک بیماری) می‌شن. وقتی هم صحبت از تعامل در یک شبکه می‌شه، مساله به مراتب پیچیده‌تر از اونیه که بشه با چند ساده‌سازی ساده و ارتباط دادن اجزا به خروجی، نتیجه رو پیش‌بینی کرد.

شوهرم هفت سال پیش فوت کرد. برای همه‌ی ما سخت بود. یک سال و نیم بعدش رفته بودم لانگ‌آیلند که خونه‌ی یک زوج متقاضی فرزندخواندگی رو ببینم. در راه برگشت تصادف شدیدی کردم که با مرگ فاصله‌ی چندانی نداشتم. مدت زیادی در بیمارستان بودم. اگر دقت کرده باشین، از پله‌های خونه‌ی شما هم به آرومی بالا اومدم، چون اثرات اون تصادف هنوز باقی مونده.
وقتی بعد از ماه‌ها به خونه برگشتم، اوضاع عوض شده بود. زندگی از دستم در رفته بود. دختر دومم (که از روسیه اومده بود) از دست من عصبانی بود و کارمون به دعواهای سختی کشید. به مدت یک سال و نیم با هم حرف نمی‌زدیم. بعدتر که دوباره ارتباط رو برقرار کردیم، بروز داد که به نوعی عصبانیتش از این بوده که احساس می‌کرده من ترکشون کرده‌ام.

قبل‌تر در این مورد خونده بودم (و شاید هم نوشته باشم) که شاید در پس ذهن بچه‌های فرزندخوانده این نگرانی وجود داشته باشه که دوباره کسانی رو که دوست دارن از دست بدن و همین موضوع ممکنه باعث بعضی تنش‌ها و سرکشی‌های بچه‌ها بشه. در واقع قصدشون اذیت کردن و آزار دادن پدر و مادر نیست؛ بل‌که پدر و مادر براشون عزیز هستن و همین هم باعث ترس و نگرانی می‌شه: نکنه که این‌ها رو هم از دست بدن؛ و گفت:

وقتی کسی در مورد یک مشکل سوگواری می‌کنه، تنها برای اون مشکل سوگواری نمی‌کنه؛ بل‌که برای کل دردهای زندگی‌اش تا به الان سوگواری می‌کنه.

و باز هم قبل‌تر خونده بودم (و در نوشته‌های با عنوان چند خطی درباره‌ی غم نوشته بودم) که غم قدیمی ممکنه بعدتر به شکل جدیدی بروز پیدا کنه و خودش رو نشون بده.

بعد از تصادف، پسر بزرگم اومد و گفت «می‌خوام یک چیزی بگم». گفت «راستش این مدت که نبودی، من علف کشیدم. حالا هم برات یک پیشنهاد دارم: بشینیم با هم علف بکشیم و با هم نشئه بشیم». شوکه شدم. هنوز اثر مسکن‌ها در من بود و گیج بودم. با همون حال گیج و منگ بهش گفتم بذار فکر کنم، فردا بهت جواب می‌دم. فرداش بهش گفتم بشین با هم حرف بزنیم. گفتم من در مورد پیشنهادت فکر کردم. سه چیز هست که مادر و پسر هیچ وقت با هم انجام نمی‌دن: با هم نشئه نمی‌شن، با هم مست نمی‌شن و سومی هم اگر بخوای بدونی، اینه که با هم روابط جن.سی ندارن. پسرم داد زد گفت «من کی از این حرف‌ها زدم؟». گفتم به هر حال خوبه بدونی. این آخرین بار بود چنین چیزی ازت شنیدم. از این به بعد هم حواسم بهت هست و اگر ببینم دست از پا خطا کردی، بیچاره‌ات می‌کنم. برای همین دیشب جوابت رو ندادم که در موردش فکر بکنم و جواب الکی نداده باشم.

این تنها نمونه‌ای از سختی‌های اون دوران بوده. البته این مادر هم راه‌حل‌های خودش رو داشته. پیشنهاد داد:

کافیه به بچه بگین که این کار تو به من حس خوبی نمی‌ده. همین. دیگه بحثی توش نیست. مثلن فرض کنین در جواب بچه بهش بگین این کار درست نیست. اون هم برمی‌گرده و استدلال می‌کنه که این کار درسته به این دلیل و اون دلیل. اما وقتی می‌گین یک موضوع حس بدی می‌ده، بچه هم می‌فهمه که هیچ کاری‌اش نمی‌شه کرد و مساله جای بحث نداره.

احتمالن این راه حل برای شرایط خاص پیشنهاد شده بود و شاید برای همه‌ی مساله‌ها موثر نباشه. در ادامه گفت:

بعد از فوت شوهرم، کار من سخت‌تر شد. این چهار بچه با هم متحدتر شدن و غلبه کردن‌شون بر من ساده‌تر شد. گاهی مجبور بودم در روابط‌شون دخالت‌هایی بکنم و اتحادشون رو به هم بریزم.

این‌جا هم چشمکی زد و به خودش حق داد که مجبور شده دست به چنین کارهایی بزنه که از پس زندگی در اون دوران بر بیاد.

دختر دومم خیلی سربه‌راه بود و همیشه یک لبخند گوشه‌ی لبش داشت. اگر ولش می‌کردم، مثل یک خدمت‌کار تمام وقت، تمام کارهای خونه رو به عهده می‌گرفت.

ظاهرش اینه که اتفاقن چه فرصت خوبی و خیلی خوبه که بچه تا این حد سازگار و همیشه خندان باشه.

اما به نظرم رسید که این وضعیت غیرطبیعیه. بچه نباید تا این اندازه همکاری بکنه و این قدر دل‌نشین باشه. بیش‌تر روش کار کردم و فهمیدم این وضعیت بیش‌تر به خاطر ترسه. این بچه، خودآگاه یا ناخودآگاه، در درونش از این می‌ترسه که به خاطر بد بودن، دوباره برش گردونن به جایی که بوده و فرصت زندگی در خانواده رو ازش بگیرن.
گویا موقعی که داشتیم بچه‌ها رو می‌آوردیم، مربی‌های پرورشگاه به این‌ها گفته بودن که «اون‌جا که می‌رین، مراقب رفتارتون باشین؛ وگرنه برتون می‌گردونن به همین‌جا که بودین». شما تصور کنین که این بچه با این سن کمش چرا باید همیشه در چنین ترس و وحشتی به سر ببره که مجبور بشه همیشه نقش بازی کنه؟

از طرف دیگه، دختر دومم (یعنی بزرگ‌ترین بچه از این سه تا) تقریبن فرصتش برای موندن در اون پرورشگاه تموم شده بوده و باید به خاطر سنش به پرورشگاه دیگه‌ای می‌رفته. مربی‌ها هم نگهش داشته بودن که در کارها کمک بکنه و در عوض مدت بیش‌تری رو در همین پرورشگاه سپری کنه.

در مورد طرز خوابیدن بچه‌هایی که از پرورشگاه اومده‌ان گفت:

سبک خوابیدن خیلی از بچه‌هایی که در پرورشگاه بوده‌ان مشابهه که به خواب پرورشگاهی معروفه: در طی شب چند نوبت می‌چرخن. اول شب سرشون روی بالشه و پاشون طرف مقابل. کم کم می‌چرخن تا این که پاشون روی بالشه و سرشون اون طرف. دوباره می‌چرخن و به همین ترتیب ادامه می‌دن. بچه‌های من هم این عادت خوابیدن رو داشتن تا این که کم‌کم ترک کردن.

من کمی به دنبال این موضوع جستجو کردم و موفق نشدم منبعی پیدا کنم. در مورد علتش این طور توضیح داد:

علتش اینه که بچه‌ها برای خودشون تخت ندارن و همگی به صورت ردیفی کنار هم می‌خوابن. جا کمه و ممکنه در طی شب وارد فضای همدیگه بشن. برای همین، ناخودآگاه چنین عادتی رو شکل می‌دن که در طی شب بچرخن. با این ترتیب اگر یکی از همسایه‌ها وارد فضاشون بشه، با چرخیدن‌شون همسایه رو از فضای منحصر به خودشون بیرون می‌کنن.

وقتی این سه بچه اومده بودن، برای دختر اولم سخت بود. این سه تا همیشه به من چسبیده بودن و نگاه‌شون به من بود. هر موقع روی مبل می‌نشستم، در چشم به هم زدنی، یک بچه روی پای راست من نشسته‌بود، یکی روی پای چپ، یکی هم بین پاهام. جایی برای بچه‌ی اول باقی نمی‌موند.

که به نظرم در کنار سختی‌هاش، جزو قسمت‌های جالب و بامزه‌ی تجربه‌هاش بود. یک مورد هم درباره‌ی عشق به فرزند می‌گفت که به نظرم دید منطقی و منصفانه‌ای بود. بدون منت و بدون این که عشق و علاقه‌اش رو فریاد بزنه، با یک جمله‌ی ساده عشقش به پسرش رو این طور نشون داد:

در یک دوره پسر بزرگم دو هفته به زندان افتاد. من به ملاقاتش می‌رفتم. بهش گفتم با این کارت زندگی خودت رو عوض کردی و اثر این زندان همیشه باهات خواهد بود. این کارهات رو هم تایید نمی‌کنم و از این بابت از دستت عصبانی هستم. اما این رو بدون که همیشه پسر من هستی، همیشه دوستت دارم و همیشه در کنارت هستم.

خروج از نسخه موبایل