باید هر چند وقت یک بار مددکار بیاد خونه و زندگیمون رو ببینه که تایید کنه که همچنان واجد شرایط برای فرزندخواندگی هستیم. مددکار این بارمون مادر چهار فرزند بود و گفتنیهای زیادی داشت. صحبتهاش رو تا جایی که به یاد دارم جمع کردهام. برای جلوگیری از طولانی شدن، صحبتهاش رو به همراه نوشتههای خودم در چند پست جداگانه مینویسم (بخشهایی که رنگ و فونت متفاوتی داره حرفهای مددکاره). شاید این پستها برای خیلی از خوانندگان جالب یا هیجان انگیز نباشن. این مطالب نظر من رو جلب کردن، چرا که دید دست اول از کسی میدن که تجربهی این موضوع رو داشته. در ضمن، مددکار صادقانه خیلی از مشکلات و خاطراتش رو در میون گذاشته. برای ما این جلسه بیشتر فرصتی بود برای یادگیری بیشتر. به نظرم فرزندخواندگی هم یک موضوع عادی و ساده است، مثل داشتن بچههای بیولوژیکی. خانوادههای فرزندخوانده هم مثل بقیهی خانوادهها هستن. یکی از خوبیهای این خاطرات ساده (و در نگاه اول پیش پا افتاده) هم اینه که همین معمولی و طبیعی بودن این خانوادهها رو نشون بده. دوستی داریم که بارها، البته از روی نیت خوب، به ما گفته که چه کار بزرگی میکنین و چه قدر فداکاری میکنین. این که یک نفر فرزندخواندگی رو فداکاری میدونه و از این بابت از پدر و مادر قدردانی میکنه، ولی از پدر و مادرهای بیولوژیک بابت بزرگ کردن فرزندهاشون قدردانی نمیکنه و کار اونها رو فداکاری نمیدونه، نشون میده که هنوز این دوست نمیتونه در لایههای عمیق ذهنش، فرزخوانده رو فرزند واقعی پدر و مادر بدونه. اگر نوشتههایی از این دست بتونن حتا یک نفر (فقط یک نفر) رو قانع کنن که از این به بعد از پدر و مادر فرزندخوانده بابت «فداکاری»شون تشکر نکنه (یا از همهی پدر و مادرها به طور یکسان تشکر بکنه)، من به خواستهام رسیدهام. یک نفر هم یک نفره.
قبلتر خانوادههای فرزندخوانده دیده بودیم. بعضیها رو سرپایی و سریع ملاقات کردیم و بعضی هم خونهشون رفتیم و شام خوردیم و با بچهها صحبت کردیم. اما در هیچ مورد تا این اندازه از جزییات و ریزهکاریهای پشت پرده باخبر نشده بودیم. پسرها تا قبل از این خواهرشون رو به خواهری نمیشناختن؛ در واقع در پرورشگاه هم جداگانه نگهداری میشدهاند. به این خونه که اومدهاند، شروع کردهاند به حرفشنوی از خواهرشون. شاید دیدهاند که تنها کسیه که ازشون بزرگتره و زبونشون رو بلده و تصمیم گرفتهاند که به اون اقتدا کنن!
دوستان زیادی داشتیم و داریم که احتمالن از روی خیرخواهی مسالهای شبیه به این رو گوشزد میکردن و میکنن. باید اعتراف کنم که اکثرن هم این بحثها جزو بحثهای جالب و هیجان انگیز نبوده. در مورد مددکار فرق میکرد. کسی بود که خبر داشت و روی هوا حرف نمیزد. در ضمن کسی بود که سختی کشیده بود و به این کار اعتقاد داشت. خیلی فرق داره با کسی که مینشینه و بدون پسزمینهی لازم، نظریههای روانشناسی و ژنتیک ارایه میده.
گاهی به بعضی دوستان میگیم که شرایط تغییر کرده و مجبوریم شرط حداکثر سنی رو برای دخترمون از دو سال به سه سال افزایش بدیم. جملههایی (بالاخره ناخوشایند) میشنویم مثل این که «این بچه شکل گرفته، دیگه فایده نداره» یا «قبول نکنین، بگین نمیخوایم». اما این دوستان نمیگن که با مخالفت کردن ما، مشکل اون بچه حل نمیشه. اون بچه، به هر حال، فارغ از گذشتهاش و شرایطش و سنش، حق داره که از داشتن پدر و مادر برخوردار باشه. حالا گیریم دولتها کوتاهی کرده باشن، اما به هر حال مشکل بچه سر جاشه. خیلی لذتبخش بود که دیدیم کسی گفت رفته پرورشگاه، دیده شرایط بچهها بده، دلش خواسته همه رو برداره بیاره، فارغ از وضعیت و شرایط بچهها. یاد صحبت یکی از دوستان افتادم که چیزی میگفت در این مایه که «پدرم اعتقاد داره که آدم باید ماشین رو نو بخره که از توی زرورق دربیاره. شاید درستش این باشه که به همین ترتیب، آدم بچهی بیولوژیکی بیاره که از توی زرورق درش بیاره».
البته شوخی میکرد. خودش هم میدونسته این کلمه در روسی و انگلیسی مشابهه.
البته شاید الان وضعیت پرورشگاهها بهتر شده باشه. امیدوارم.
در مورد محدودیت منابع در پرورشگاه، مثل کمبود غذا، قبلتر خونده بودم. در این مورد ظاهرن یکی از راههای کارا اینه که پدر و مادر همیشه به مقدار زیاد غذا جلوی دست بچه بگذارن تا کمکم محدودیتهای پرورشگاه رو فراموش کنه. ظاهرن هم موضوع قابل حل و سادهایه.
یاد گفتهی یکی از دوستان افتادم که میگفت «شما هیچ وقت این بچه رو بچهی خودتون ندونین و به اون هم بفهمونین که بچهی شما نیست».
به یاد خودم افتادم که گاهی که معنی بعضی کلمههای انگلیسی رو نمیفهمم، دست از تلاش بر نمیدارم و سعی میکنم بلکه با نگاه کردن به اشیا بفهمم منظور چه چیزی بوده.
البته فقط مشکل دختر مددکار نیست و مشکل من هم هست. وقتی با همکارها حرف میزنم، معنی خیلی حرفها رو نمیفهمم و گاهی از سوال پرسیدن زیاد هم خجالت میکشم. اگر بخوام همیشه سوال بپرسم، گاهی مجبورم برای هر موضوع ریز و درشتی سوال بپرسم.
تذکر و هشدار زیاد شنیدیم که «شما نمیدونین که این بچهها چه ژنی دارن». معلومه که ما نمیدونیم بچهی فرزندخوانده چه ژنی داره، اما از همین موضوع هم استقبال میکنیم. به نظرم جزو زیباییهای فرزندخواندگیه که در بعضی موارد پدر و مادر ندونن که بچه چه «ژن»ای داره (البته این عبارت «داشتن یک ژن به خصوص» خیلی هم دقیق نیست). خیلی چیزهاش معلوم نیست، مثل قیافهاش. استعدادهاش هم نامعلوم هستن و منتظر شگفتی هستیم (هرچند که شاید هم شگفتیای در کار نباشه و خیلی به خودمون شبیه بشه). اما مثلن جالب خواهد بود که ببینیم در یک خانواده، پدر و مادر استعداد محدودی در موسیقی دارن و بچه قابلیتهای شگفتانگیزی از خودش بروز میده. وقتی از تفاوت صحبت میکنیم، من چنین چیزهایی بیشتر به ذهنم میرسه. یاد گفتههای بعضی از دوستان میافتم که نگران وجود «ژن قاتل بودن» در بچه بودن!
این رو هم اضافه کنم که تاثیر ژن به اون سادگی هم نیست که خیلی وقتها فکر میکنیم. به این معنا که الزامن برای هر خصوصیت یا هر خروجیای یک ژن به خصوص نداریم که اون ژن رو داشته باشیم یا نداشته باشیم. تا جایی که من متوجه شدهام، شبکهای از ژنها داریم که با هم در تعامل (interaction) هستن و موجب بروز بعضی خروجیها (مثل یک خصوصیت ظاهری یا یک ویژگی رفتاری به خصوص یا یک بیماری) میشن. وقتی هم صحبت از تعامل در یک شبکه میشه، مساله به مراتب پیچیدهتر از اونیه که بشه با چند سادهسازی ساده و ارتباط دادن اجزا به خروجی، نتیجه رو پیشبینی کرد.
و باز هم قبلتر خونده بودم (و در نوشتههای با عنوان چند خطی دربارهی غم نوشته بودم) که غم قدیمی ممکنه بعدتر به شکل جدیدی بروز پیدا کنه و خودش رو نشون بده.
این تنها نمونهای از سختیهای اون دوران بوده. البته این مادر هم راهحلهای خودش رو داشته. پیشنهاد داد:
احتمالن این راه حل برای شرایط خاص پیشنهاد شده بود و شاید برای همهی مسالهها موثر نباشه. در ادامه گفت:
اینجا هم چشمکی زد و به خودش حق داد که مجبور شده دست به چنین کارهایی بزنه که از پس زندگی در اون دوران بر بیاد.
ظاهرش اینه که اتفاقن چه فرصت خوبی و خیلی خوبه که بچه تا این حد سازگار و همیشه خندان باشه.
در مورد طرز خوابیدن بچههایی که از پرورشگاه اومدهان گفت:
من کمی به دنبال این موضوع جستجو کردم و موفق نشدم منبعی پیدا کنم. در مورد علتش این طور توضیح داد:
که به نظرم در کنار سختیهاش، جزو قسمتهای جالب و بامزهی تجربههاش بود. یک مورد هم دربارهی عشق به فرزند میگفت که به نظرم دید منطقی و منصفانهای بود. بدون منت و بدون این که عشق و علاقهاش رو فریاد بزنه، با یک جملهی ساده عشقش به پسرش رو این طور نشون داد: