سعید میگوید: من و آذر پیش از آن که جدی به فکر داشتن یک بچه باشیم، درباره فرزندپذیری با هم گپ زده بودیم. برای همین، وقتی مطمئن شدیم تلاشهایمان برای داشتن بچه به نتیجه نمیرسد تصمیم گرفتیم سفت و سخت پیگیرش شویم. این خواست هر دو نفرمان بود. آذر به مداخله پزشکی برای باردار شدن اصراری نداشت. من هم دوست نداشتم عوارض آن را به قیمت داشتن بچهای که به اصلاح «مال خودمان» باشد به جان بخرد.
این پروسه کمتر از یک سال طول کشید. چیزی شبیه به انتظاری که میبایست برای بارداری و زایمان متحمل میشدیم. روال اداری فرزندپذیری ساده و کارهای اداریاش اندک بود. تشکیل پرونده و معرفی به دادگاه و گرفتن برخی مستندات از دادگاه برای تکمیل پرونده حداکثر ۳۰ تا ۴۵ روز طول کشید اما دوران طولانی انتظار سپردن سرپرستی کودک پس از آن شروع شد. در این فاصله زمانی به روانشناس مراجعه کردیم. شورای فرزندخواندگی تشکیل شد تا صلاحیت ما برای پذیرش فرزند تایید شود و بعد معرفی و انتخاب کودک طی مراحل قانونی و اداری.
طبق قانون، یکی از ما میبایست بین سی تا پنجاه ساله میبود. از نظر جسمی نیز میبایست مطمئن میشدند مبتلا به بیماری صعبالعلاج نیستیم. نداشتن سوءپیشینه، اعتیاد به مواد مخدر، الکل و روانگردان و داشتن سلامت روحی از جمله شرایط بود. مناسب بودن سن کودک به شرایط سرپرست بستگی داشت و ما ترجیحمان این بود که کودک زیر یک سال باشد. باورم نمیشود به این زودی دو سال از آن روزها گذشته.»
صدای خنده شیرین دختر بچه کلامش را قطع میکند. چشمهای سیاه و درشتش برق میزنند و دندانهای سفیدش مثل مروارید میدرخشند. او پیوسته صدا میزند: «بابا… بابا…» سعید به گرمی و شفقت جواب میدهد: «جانِ بابا…» و بعد ادامه میدهد: «واقعیت ماجرا این است که یک اسپرم و یک تخمک آدمها را پدر و مادر نمیکند. چیزی مهمتر و فراتر از ماجرای بیولوژیکی این میان جاری است. ما با آوردن این بچه دل و جانمان آرام شد. برای همین هم وقتی بعد از سرپرستی موقت برای شناسنامه مراجعه کردیم و پرسید اسمش چه باشد گفتیم «دلارام»…