شروع گفتن واقعیت به پسرم، سامان


ویونا از تجربه‌ گفتن واقعیت فرزندخواندگی به پسرش می‌گوید. وقتی این داستان را می‌خوانید، با جزییات واکنش‌های احتمالی فرزندتان مواجه می‌شوید که بی‌تردید می‌تواند به شما در گفتگو با فرزندتان کمک کند.


امروز بعد از مدت‌ها تونستم اراده‌ام رو جزم کنم و بیام بشینم پشت لپ‌تاب و شروع کنم به مطرح کردن یک تجربه.

خط اول رو دوباره خوندم، به خودم گفتم اخه این چه نحوه نوشتنه؟ مگه داری صحبت می‌کنی؟ ولی والا تو مود رعایت قوانین نوشتاری نیستم. واقعیت اینه که چند وقته دلم خیلی هواتونو کرده بود و یاد اون روزهایی افتادم که دنبال مطلب مفید می‌گشتم و وبلاگ رو به روز نگهدارم و پست های مرتبط بزارم. وای که چه قدر برنامه داشتم براتون. چه قدر ایده. اما در عمل ، بعد از یک دوره کاری فشرده کوتاه مدت، استعفا دادم و تبدیل شدم به یک تنبل خانوم که فقط در و دیوار می‌سابم و غذاهای مختلف می‌پزم و می‌خورم و می‌خوابم. تمام این حرفا رو زدم که درک کنین که الان با یک تنبل خانوم طرف هستین که نمی‌خواد قوانین نگارش رعایت کنه.

حالا از گل پسرم بگم خدمتتون که ماشالله آقا شده. اونم چه آقایی. از سال دیگه انشالله میره مدرسه برای پیش دبستانی. چند تا مدرسه پیش ثبت‌نامش کردم و برای مصاحبه با هم رفتیم مدرسه‌ها رو دیده تا بعدا با مشورت پدرش یکی رو انتخاب کنیم. پسرمون هم از وقتی که بهش گفتیم از نشونه‌های امادگی برای مدرسه رفتن و بزرگ شدن اینه که باید رو تخت خودت بخوابی، دیگه اجبارا موافقت کردن و هر شب بعد از گفتن ۵ تا قصه، لالا می‌کنن. اگرچه هر شب به باباش میگه، فقط همین امشب بزارین بیام رو تخت شما. قول میدم جیش نکنم و لگد نزنم. الهی فداش بشم من.

ما هم بعضی وقتها دلمون می‌سوزه و گول می‌خوریم اما اکثرا سعی می‌کنیم مقاومت کنیم. اما بعد از اینکه خوابش می‌بره، در طول شب چند بار بهش سر می‌زنیم و می‌بوسیمش و تو دلم میگم ای بابا، ای کاش پیش خودم می‌خوابید که نصف شب محکم بگیرمش تو بغلم. بعدم غر می‌زنم که اخه از کی تا حالا این قدر قانون‌مدار شدی تو زندگی‌ات و پایبند اصول روان‌شناسی شدی؟ اما عملا بر این خواسته‌های قلبی‌ام غلبه می‌کنم. چون اصلا خوب نیست بچه پیش پدر و مادر بخوابه. تازه دیر هم شده.

حالا بریم سر اصل مطلب که اصلا چرا تصمیم گرفتم بنویسم. یادتونه که بهتون گفته بودیم که باید واقعیت رو به بچه‌هامون بگیم از سنین کودکی؟ ما شروع کردیم. منظورم من و مامان شقایق ،مامی مهتاب و کژال. البته شروع کننده و تشویق کننده‌امون مامان شقایق بوده و در این کار خیلی راهنماییمون کرده.

اولش از دو سالگی شروع کردیم به تعریف کردن قصه‌هایی که تو وبلاگ براتون گذاشتیم. همینطور گاه گدار، همون قصه‌ها رو تکرار می‌کردیم و به دلخواه تغییراتی متناسب با حال وهوای بچه می‌دادیم. [نگین که قصه‌ها رو حتی نگاه هم نکردین که ناراحت می‌شم. ای بابا. قبول نمیکنم که بگین سرعت نت پایینه و دانلودش ممکن نیست. مهم نیست که ذخیره نمی‌شه. یک بار نگاش کنین خودتون قضیه دست‌تون میاد که چه تیپ داستان‌هایی بگین و به چه نکاتی توجه کنین.] از یک سنی به بعد خود بچه ها بعد از مواجه با بعضی مسایل مثل دیدن زن باردار یا بچه تازه متولد شده، شروع می‌کنن به پرسش کردن. اینجاست که شما باید از فرصت استفاده کنین و کم کم از واقعیت پرده‌برداری کنین. دینگ دینگ.

نترسین. هول هم نشین. تریپ احساساتی هم نشین. محکم باشین. چون بار اول برای مادر خیلی سخته. هزار تا فکر و خیال می‌کنید. اما بچه بی‌خبر از همه جا، اصلا اهمیتی نمی‌ده و به بازیش ادامه می‌ده. طوری که شما بعدش می‌گین این که اصلا نمی‌فهمه. زوده براش. (البته اینو بگم که من پسر دارم و این طوری حس کردم چون به ندرت سوال می‌کنه در خصوص این مسایل، ولی از دوستام شنیدم که دخترها ماشالله هزار تا سوال می‌پرسن در مورد بارداری و زایمان و بچه‌داری).

سوال اولش دقیقا نمی‌دونم چی بود اما من جواب دادم که خدا تو رو به ما هدیه داده. ما بچه‌دار نمی‌شدیم و از خدا بچه خواستیم و خدا تو رو به ما هدیه داد. هیچی نگفت ومدتی گذشت تا اینکه مامانم بهم گفت تو چیزی بهش گفتی. گفتم نه. گفت به من گفته من هدیه خدا هستم.

یک بار دیگه هم گفت من از تو دلت اومدم. گفتم نه. من نمی‌تونم بچه‌دار شم. یک خانومی تو رو به دنیا اورده اما نتونسته ازت نگهداری کنه و ما هم چون بچه نداشتیم خوشحال شدیم که مامان بابای تو باشیم. اینجا خودش رو زد به نشنیدن. دوباره پرسید تو منو به دنیا اوردی؟ گفتم نه. یک خانوم به دنیا اورده. دیگه هیچی نگفت. ضمنا اخلاقش هم هیچ تغییری نمی‌کنه. استرس هم نمی‌گیره. اما بهتره این زمان‌ها شما و پدرش بیشتر باهاش باشین که اگر احساس ناامنی کرد، حواستون باشه و بهش احساس امنیت و محبت بدین.

چند روز پیش داشت نقاشی می‌کرد ازم پرسید مامان، تو و بابا غصه می‌خوردین که منو نداشتین؟ منم دیدم مجدد یک فرصت خوب پیش اومده. گفتم اره عزیزم. ما خیلی غصه می‌خوردیم. یک خانومی تو رو به دنیا اورد اما نمی‌تونست ازت نگهداری کنه. پرسید چون دو تا بچه داشت؟ ( اینجا بود که فهمیدم چرا هر وقت ازش پرسیدم که ایا برادر میخوای؟خیلی صریح مخالفت میکرد. فهمیدیم که فکر می‌کنه با اومدن بچه دوم، بچه اول طرد می‌شه. برای همین تصمیم گرفتیم دیگه حرف بچه دوم هم نزنیم. اگرچه که در عمل هم از بچه دوم منصرف شده بودیم) جواب دادم نه عزیزم. گفت پس چرا نمی‌تونست؟ گفتم من اطلاعی ندارم. بعد تو رو داد به یک جایی و ما رفتیم اونجا گفتیم ما بچه‌دار نمی‌شیم. غصه می‌خوریم. اونا تورو به ما نشون دادن. ما هم گفتیم آره ما همین پسر گوگولی رو می‌خوایم. و بعد قصه اونروز دیدنش و باز کردن چشماشو خندیدنش رو براش تعریف کردم و بعدش هم عکساشو از اون روز و روزهای بعد نشونش دادم. روز بعد هم دوباره خواست عکساشو ببینه و فعلا که سوالی نپرسیده. در این مدت هم همش تو بغلم بوده و بوسیدمش.اما رفتارم خاص نبود بلکه مثل همیشه رفتار می‌کردم.

خلاصه ما که شکر خدا خیلی خوب تا الان پیش رفتیم. لطفا شما هم به بعضی از این نکات توجه کنین. مطلب رو زیاد باز نکنین. قضیه رو ساده مطرح کنین.یک خانومی تو روبه دنیا اورده. در مورد اون خانوم بد یا خوب نگین. دلیل ترک کردنش رو نگین وقتی اطلاعی ندارین. خلاصه دروغ نگین.

حالا بر عکس من که همه چی خیلی خوب و عادی پیش رفته ، دخمل خانوم‌های دوستام، ظاهرا سوالات تخصصی‌تر از مامان‌ها می‌پرسند و ماماناشون رو می‌ترسونن و یا اینکه برای دیگران هم تعریف میکنن این قضیه رو، البته خیلی بچه‌گانه و نامفهوم. بنابراین برای هر چیزی آماده باشین.

موفق باشین.

پاسخی بگذارید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید