یکی بود، یکی نبود، ولی خدا همیشه بود. همهی ما ازدواج کردیم؛ به دلایلی بچهدار نشدیم. راههای طولانی و سختی را پشت سر گذاشتیم. حرفها و کنایهها و زخمزبانهای زیادی شنیدیم و تحمل کردیم. خدا خیلی جاها به مو رسوند ولی نگذاشت پاره بشه. هر کدام از ماها امتحانهایی زیادی به خدا پس دادیم تا آمادهی پذیرش یکی از فرشتههاش بشیم. صبر و تحمل ما را امتحان کرد تا معلوم بشه لایق آغوش گرفتن یکی از فرشتههاش هستیم. عشق و محبت ما را به همسرمون امتحان کرد تا مطمئن بشه فرشتهی آسمانی که میخواد به زمین پا بذاره با عشق بزرگ میشه. چقدر امتحان شنیدن کنایه و زخمزبان پس دادیم، تا بهترینها را در اختیار ما قرار بده و مطمئن بشه اگر پشت سر فرشته و هدیهی خدا کسی حرفی زد، مادر و پدرش مثل کوه ازش حمایت میکنه.
همهی ماها راههای طولانی و سخت رفتیم و انتظارهای طولانی کشیدیم، برای این که لایق اسم مادر و پدر بشیم. هر بار با امید رفتیم آزمایش دادیم؛ با دلهره منتظر شدیم و جواب منفی بود؛ با بغض و گریه نشستیم توی تنهایی و ناله کردیم و ضجه زدیم و حتی کفر گفتیم . خیلی از ماها سالهای طولانی این مسیر را ادامه دادند تا خدا به دلمون انداخت که لایق اسم پدر و مادر هستیم، اما راهمون با بقیه فرق میکنه. خدا به دلمون انداخت مادر و پدر کودکی بشیم که به خواست و ارادهاش به این دنیا پا گذاشته است.
برای فرزندپذیری اقدام کردیم. از امتحانهای خدا که بگذریم، دوباره باید ثابت میکردیم لایق نگهداری کودکی هستیم. چقدر اذیتمون کردند و امتحانمون کردند. از دادگاه و کلانتری و انگشتنگاری و پزشک قانونی بگیر تا برسه به شورای فرزندخواندگی و دوباره انتظاری طولانی که هر لحظه به سختی یک سال هست. خدایا مگر پدر و مادرهای زیستی هم این قدر امتحان میشوند؟ متاسفانه بعضی آدمها فکر میکنند چون خدا از زن و مردی بچهای خلق نکرده است، حتمن لیاقت و صلاحیت نداشتهاند و شروع میکنند به تفتیش و جستجو از نظر روان و اخلاق. ولی مگر کسی صلاحیت اخلاقی پدر و مادرهای زیستی را تعیین میکنه؟ چند بار مشاوره روانشناسی رفتیم. یادم میآید روانشناس این قدر از ما سوال کرد و کنکاش کرد و از زندگی و کودکی ما پرسید که به دوران جنینی رسیدم. چقدر هر بار دلشکستهتر از قبل به خونه برمیگشتیم و با خودمون زمزمه میکردیم این دیگه آخریشه. سختیاش داره تموم میشه. بالاخره خدا به دل شکستهمون نگاه کرد و روزی رسید که فرشته را در آغوش ما قرار داد.
خواستم بگم ما همه دلی پر درد داریم که سرش باز بشه دریای اشک رو جاری میکنه. از این سختیها که بگذریم حالا بگذارین از سختیها و قشنگیهای مادر شدن بگم. تا اونایی که با عشق قدم توی این راه میذارن، امیدوار بشن که صبرشون بی حاصل نیست. و اونایی که هنوز دلشون قرص نشده با آگاهی برن جلو.
روز اولی که مادر شدم، وقتی دخترم را در آغوشم گرفتم باورش برام سخت بود از همون روز اول انگار مدتهاست من را میشناسه و منم انگار مدتهاست که از بچهام دور بودم. چنان به آغوش هم پناه بردیم و چنان لبخندی زد که دلم پر کشید.
شب اول با ترس و دلهرهای عجیب باهاش خوابیدیم. توی تخت خودمون گذاشتیماش. تا خود صبح همش نگاهش میکردم. نفس میکشه؟ مدام میگفتم نکنه تشنه باشه، نکنه گشنه باشه. وای که چقدر دلهره بود و تا خود صبح نخوابیدم. دخترم هم جاش عوض شده بود، با یک تکون بیدار میشد و کلی ذوق میکرد و میخندید. انتظار گریه داشتم ولی اون دنبال بازی بود و اینکه این روز پر هیجان یه وقت تموم نشه.
روزهای اول موقع خواب، خودش رو گلوله میکرد و انگشتش از دهنش نمیافتاد. مدام ملچملچ میکرد. من هم فکر میکردم گشنه است و میخواستم به زور بهاش شیر بدم. اون با دستش پس میزد. تا به جاش انس بگیره و آرومتر بشه خیلی زمان برد. توی بیداری از هر صدایی میپرید و با وحشت همه جا رو نگاه میکرد. توی بغلم میگرفتم و آروم در گوشش میگفتم نترس مامان اینجاست و براش لالایی میخوندم؛ تو خوشگل و ناز منی، شیشهی الماس منی.