چند روز پیش، دوستی تجربهای از بچهدار نشدنش نوشته بود؛ تجربهای ناگوار که نداشتن بچه را بر سر آدم آوار میکنند. آدمها تفاوتهای بسیاری با هم دارند که نداشتن بچه هم یکی از آنها است اما مسیر قصه زندگی، آدم را به سویی میبرد که به فقدان بدل میشود. از دوستم برای بازنشر نوشتهاش اجازه گرفتم تا فرصتی برایمان باشد تا درباره تجربههایمان در این باره بگوییم. از این که آیا ما نیز حس فقدان داریم و اتفاقهای مشابهی تجربه کردهایم. وقتی دچار حس فقدان یا برخوردی ناپسند شدیم، چه کردهایم و چه احساسی داشتیم. فکر میکنید چرا در پایان داستانش مینویسد “ممنون که کامنت نمیگذارید” کامنتها چه میکنند که از آنها گریزان است.
در صفحه دوستی مطلبی خواندم درباره این که امروز عمو شده و کلی خوشحالی. ضمن تبریک صمیمانه به این دوست و هر که در امروز صاحب فرزندی شده، به یاد خاطرهای نه چندان جالب افتادم که مزهاش همچنان کامم را تلخ میکند.
دوستی داشتم که صاحب فرزند نمیشدند .سالها قبل خداوند به ایشان دختری هدیه داد. برای چند روز هر بار تماس میگرفتم موفق به تبریکگویی به این تازهوالدین نمیشدم. یک روز به همسرم گفتم برویم بازار کادویی بخریم و برای تبریک نزد فلانی برویم. کادو را تهیه کرده و به منزل آمدیم. شبهنگام با همسرم تماس گرفتم و گفتم آماده شو تا آمدم برویم.
در راه منزل، دوست مشترکی را دیدم. جریان را گفتم. گفتم هر قدر با فلانی تماس میگیرم پاسخ نمی دهد. میخواهم امشب خانهاش بروم و…. در پاسخ گفت، نرو. آنان خوشیُمن نمیدانند زنوشوهری که بچهدار نمیشوند تا چهل روز خود و تازهفرزندشان را ببیند. انگار در اتاق گاز قرار داده شده بودم و ذرهذره گاز به ریهام تزریق میشد و کمکم حالت مرگ میگرفتم. حقیقت گاهی اگرچه تلخ است، اما هیچگاه این چنین حقیقتی تلخ را در هالهای از خرافه و کژفهمی به خوردم نداده بودند.
به خانه که رسیدم همسرم را دیدم ترگُل ورگُل و آماده که برویم. دید حالم خوش نیست. هر قدر سعی کردم منصرفش کنم نشد. مجبور شدم موضوع را برایش بگویم. بیچاره خشکش زد. حالا علت آن عدم پاسخ به تماسها، آن کممحلیها تعبیر میشد. قطرهقطره اشک میریخت در سکوت؛ بیصدا.
این اتفاق تلخ مرا شرطی کرده بود. گذشت و گذشت تا برادرم صاحب فرزند دوم شد. دو ماه به خانهاش نرفتم و تماس هم نگرفتم. میدانستم برادرم و همسرش اصلا اهل این مزخرفات و خرافات نیستند. اما حتی لحظهای نمیتوانستم آن وضعیت را تصور کنم. میترسیدم زنگ بزنم و گوشی را جواب ندهد و همان خاطرات مرور شود. یک روز مادرم تماس گرفت و پرسید چرا نرفتی دیدن بچه؟ عذر و بهانه آوردم.
میدانید….
در جامعهای فقیر، خرافات و کژیها آنچنان هولناکند که بر خوی و سرشت فرهیختگی بهسادگی چیره میشوند و انسانها خسته و بیرمق با علم به این موضوع آگاهانه تسلیم میشوند. من به این حالت، چیرگی نادانی بر دانایی میگویم. این تسلیمشدگی نه از سر عقل و رضا که از سر ناتوانی در تغییر اندیشه حاکم بر اجتماع است. تر و خشک را با هم میسوزاند.
خانواده برادرم میدانستند که من و همسرم به اسم ماهان علاقه داریم. اسم پسرشان را مهرداد گذاشتند. گفته بودند اسم ماهان بماند برای حمید. آن روز که به دیدنش رفتم پیشنهاد نام ماهان را دادم. همسر برادرم چشمانش تر شد و از آن روز ماهان صدایش میکنیم.
ممنون که کامنت نمیگذارید. [این جمله در متن اصلی آمده است و شما میتوانید کامنت بگذارید]