اسمی که در قنداق من روی برگه کوچکی نوشته شده بود معصومه بود بدون نام فامیل که قبل از نماز صبح پشت در مسجدی رها شده بودم. حتما مادرم آن نزدیکیها ماند تا یک نفر من را پیدا کند.
یک نفر من را پیدا کرد و بعد از نمیدانم چند روز و چه مراحلی به شیرخوارگاه سپرده شدم. نمیدانم آن روزهای بلاتکلیفی گشنه مانده بودم یا نه؟ نمی دانم از بیمادری ترسیده بودم یا نه ولی تا پنج سالگی بارها و بارها، روزهای ممتد و طولانی از ترس و تنهایی گریه میکردم و دلم میخواست مادری داشته باشم و پدری.
در ذهن کوچک من مادرم صورت گرد داشت که همیشه میخندید با موهای بلند قهوهای و پدرم مردی بود قد بلند که من را با خودش پارک میبرد. مادرم من را روی تاب هول میداد و هیچ کدام از آنها من را دعوا نمی کردند.
من دخترکی لاغر بودم و همیشه مریض که حوصله بازی و نقاشی با بقیه بچههای بهزیستی را نداشتم. گوشهگیر که آماده گریه برای هر اتفاقی بودم. در همان سن کم به خودم میگفتم حتما مادرم من را دوست داشته و من را سر راه نگذاشته و حتما من را گم کرده است و سر این موضوع با دختربچههای هم سرنوشتم دعوا میکردم و زارزار گریه میکردم که مادرم من را جا گذاشته است و حالا به دنبال من می گردد.
مدرسه نرفته بودم که چشمهای کنجکاو خانمی مرتب من را نگاه می کرد. شکل مادری که در ذهن داشتم نبود. قدش کوتاه بود و موهایش قهوهای نبود. لبهایش قرمز بود و گاه گاهی با یک آقایی من را نگاه میکرد و حتی دو بار با من حرف زد. اسمش لاله بود و من به لاله خانم گفتم که من گم شدهام و مادرم من را دوست داشته است. لاله خانم هم همیشه می گفت که حتما همینطور است و همه مادرهایی که بچه هایشان اینجا هستند حتما بچههایشان را گم کردهاند.
لاله خانم شبیه مادرم نبود
یک روز لاله خانم با یک عروسک مو قهوهای نزدیک من آمد و گفت اگر مادرت تو را گم کرده است دوست داری که من پیدایت کنم و بشوم مادر دومت؟ من دلم مامان خودم را می خواست ولی فکر کردم حتما مادرم او را فرستاده و او نمیخواهد به من بگوید.
لاله خانم گفت: «اگر قبول کنی دیگه دل مامانت برای تو شور نمیزنه و خیالت راحت میشه» و یادم نیست که چند روز و شب شد تا لاله خانم دست من را گرفت و برای همیشه از بهزیستی برد. آن روزهای اول خانه مادر لاله خانم بودیم و یک عالم خانم و آقا میآمدند و برای من کادو میآوردند. خوشحال بودم که مادرم لاله جان را برای بردن من فرستاده است تا اینکه یک روز سوار یک هواپیمای خیلی بزرگ شدیم و آنقدر توی آن نشستیم که من گریهام گرفت و فکر کردم که چقدر خانه لاله جان دور است.
از پرنده سفید که پیاده شدیم اون آقایی که قبلا به من در بهزیستی نگاه کرده بود پشت یک میلههایی ایستاده بود با سه تا پسر بچه که موهایشان مثل لاله جان قهوه ای نبود و چشم هایشان هم مثل لاله جان بود و من را با تعجب نگاه می کردند. آقا سر من را بوسید و پسرها به من عروسکهای خوشگل دادند ولی من درست حرفهای پسر بچهها را نمیفهمیدم .
خانه آن ها شکل خیابانهای اطراف بهزیستی نبود و لاله جان و آن مرد به پسر بچه ها گفتند که معصومه را مادرش و از قلب ما فرستاده تا او همیشه توی قلب ما بماند و مثل خواهر شما باشد. لاله جان گفت که من چه اسمی دوست دارم و من فوری گفتم نیکی چون نیکی اسم دوستم بود که تختش کنار تخت من بود و من از آن زمان شدم نیکی.
از اول لاله خانم مادرم بود
چند روز دیگر تولد بیست سالگی من است و من در یکی از شهرهای کانادا زندگی میکنم. در یکی از بهترین دانشگاهها دانشجو هستم و سه برادر بزرگترم در شهرهای مختلف دانشگاه میروند. لاله را مادر و آن آقا را پدر صدا میکنم. در تمام این سالها همه محبت و امکانات را داشتم. به خوبی سنتور میزنم و به خوبی شنا میکنم. مادرم کار می کرد و تا سه سال پرستار تمام وقت داشتم و پدرم در تمام روزهایی که کلاس شنا و سنتور میرفتم کنار من نشسته بود.
بهترین مدرسهها و امکانات در اختیار من بود و من فکر میکنم که از اول لاله خانم مادرم بود و آن آقا پدرم و هیچوقت مادرم من را گم نکرده بود. من فکر می کنم که برای نفی خشونت لازم نیست که همواره از خشونت بنویسید و گاهی لازم است که درباره آدمهایی که در دل و ذهن و باور و عمل جز مهر به انسان های اطراف خود هدیه نمیدهند نیز بنویسید.