۱ ساعتهای نخست
فقط یک ساعت؛ یک ساعت میگذشت از لحظهای که به من گفتند فرزندخوانده هستم. با این که مامانم ترس عجیبی داشت و از من قول گرفته بود تا آخر عمر به وحید چیزی نگم، یک ساعت بعد تو بغل وحید داشتم زارزار اشک میریختم و ماجرا رو تعریف میکردم.
برای وحید چیزی تغییر نکرده بود و فقط نگران روحیه من بود. همون موقع بهش گفتم باید امشب بریم و به مامان بابای تو همه چی رو بگیم. وحید هم مثل مامانم یه کم ترسید و گفت لزومی نداره بدونند. چیزی نیست که دونستنش مهم باشه. ولی من پامو کردم تو یه کفش که اونا باید بدونند. دوست ندارم فکر کنن فاطمه از آنها چیزی را پنهان کرده.
حرفهای وحید که تموم شد، باباش گفت لزومی نداشت به ما بگین ولی ممنون که به ما گفتید. مامانش گفت پدرومادر فاطمه برای ما تا ابد همون زن و مردی هستن که فاطمه رو ازشون خواستگاری کردیم .الان سه سال از اون روز میگذره. توی این سه سال نه وحید، نه پدرومادرش، هیچ وقت راجع به اون مساله هیچ صحبتی نکردند. چقدر ما آدمها گاهی بیدلیل میترسیم؛ مثل وقتی که مامانم میگفت به وحید چیزی نگو. مثل لحظه ای که وحید شاید ته دلش ترسید به پدرومادرش بگه.
فرزندخواندگی یک فرهنگه؛ یک فرهنگ ازجنس مهربانی و انسانیت. من خوشحالم برای قلب بزرگ اطرافیانم، قلب بزرگ و بخشنده پدرومادرم که به من خانواده دادند. خوشحالم برای قلب عاشق و مهربان وحید که دونستن یا ندونستن موضوع فرزندخواندگی من، هیچ تغییری در احوالش به وجود نیاورد .خوشحالم برای قلب پر از انسانیت و مهربان پدرومادر همسرم که چنین فرهنگ بالایی دارن و خوشحالم برای همه آدمهایی که قلبهای بزرگ دارند
۲ روزهای تلخ جستجو
آن روز که منِ بیستوهشت ساله نشستم روبروی متصدی پرورشگاه و پرسیدم در این بیست و هشت سال کسی سراغم نیامده و پوزخند تلخ زن که واژهها را از دهانش به مغز من میرساند.
نه خانوم دلت خوشه ها. کسی که از پاره تنش بگذره مگه دیگه میاد دنبالش؟ اینها این قدر بیهمهچیزن که….
صدایش مثل زنگ درگوشم پیچ و تاب میخورد. دلم نمیخواست بشنوم او بیهمهچیز بوده یا فاحشه یا هر چیزی ازین قبیل. پرسیدم پروندهام؟ من اینجا پرونده دارم؟ عینکش را زد، نگاهی به مانیتور روبرویش کرد و گفت
نوزده روزه بودی که پیدات کردن، تو خیابون. آوردنت اینجا، زیاد گریه میکردی. همه رو عاصی کردی، ولی دکترها بیماری تشخیص ندادن. سالم بودی، چندروز بعد دادنت به اولین زوجی که تقاضای فرزندخوندگی داده بودن.
گفتم همین؟ گفت چی دیگه باید باشه تو پرونده یه بچه سرراهی؟ بلندشدم نزدیک در که رسیدم، برگشتم. گفتم میشه یه شماره تماس بزارم، اگر یه روز کسی اومد دنبالم بدین بهش. لطفا. از زیر عینک براندازم کرد و گفت نمیاد، ولی بگو شمارهات رو. بغض داشت خفهام میکرد. زدم بیرون تا شرکت پیاده رفتم. سردم بود، خودم رو محکم بغل کرده بودم. وحید مدام زنگ میزد؛ بابام زنگ میزد؛ مامانم زنگ میزد. دردِ خودم بود. صاحب این درد من بودم. دلم نمیخواست با کسی شریک بشم. سه سال از اون روز میگذره و من هنوز منتظر صدای تلفنم.
به پدرم فکرمیکنم که هنوز زن و مردی رو که نمیشناسه نفرین میکنه. به مادرم فکر میکنم که میگه شاید فقیر بودند. به وحید فکرمیکنم که میگه خانواده اصیلی بودند حتما تو رو ازشون دزدیدند؛ من که میدونم دروغ میگه تا بغضم نشکنه. ولی دلم میخواست برگرده ببینه دختر نوزده روزهای که رها کرده حالا چقدر قدرتمنده، چقدر عاشقه چقدر مسئولیتپذیره و شاید چقدر دوست داشتنیه.
دلم میخواست بدونم هنوز بهم فکر میکنه یا حداقل اسمم رو میدونه. همین.
۳ زنی که همیشه با من است
اون قطره اشکهایی که هربار نمیفهمی کی صورتت رو خیس میکنه، دقیقا مال همون تعداد دفعاتی است که خندیدی و گفتی نه چیزی نشده، چیز مهمی نیست.
و من هنوز به زنی فکر میکنم که بیست و نه سال پیش نوزاد کوچکش را به غریبی و تنهایی رها کرد و رفت. و لحظهای هم به هوای گریههای نوزاد برنگشت .
۴ من با عشق بزرگ شدم
من یک آدم عادی بودم که ترکم کردند. بعد یک دفعه پدرومادرم مثل فرشتهها رسیدند و شروع کردند به دوست داشتن من. حالا دیگر یک آدم عادی نبودم . امروز پدرم چمدان کودکیهایم راباز کرد دفتردیکتهها، عکسها، نقاشیها و همه کودکیام را نگهداشته. مادرم میگوید گاهی عصرها مینشیند لباس کودکیات را بغل میکند و میگوید دیدی چه زود بزرگ شد.
من ژن خوب دارم که خدا پدرومادرم را نه بر اساس وراثت و خون که براساس عشق به من هدیه داد.
این روایت از فاطمه تقیزاده است و بر اساس چند نوشته اینستاگرامش تدوین شده است.