امروز خیلی روز مهربونی بود برای ما. پر بود از اولین بارهای شیرین و دوستداشتنی. امروز برای اولینبار موهای فرفری جان رو کوتاه کردیم و خدا رو شکر از آرایشگرش راضی بود. امروز برای اولین بار با اسکوتر اومد تو خیابون، خوب این برامون مهم بود چون ما وسیله نقلیهامون اول دوچرخه هستش و بعد هم اسکوتر و این خیلی عالیه، الان که هوا خوب شده به جای اتوبوس و مترو بتونیم از اسکوترهامون استفاده کنیم. هم به کارهامون میرسیم و هم کلی کیف میکنیم.
و حالا مهمترین و هیجانانگیزترین اولینبار امروز این بود که فسقلی وارد مرحله جدیدِ پرسیدن”این چیه؟اون چیه؟”شد. خیلی شنیده بودم راجع به این مرحله و کلافگی بعضی مامان و باباها و اطرافیان از سوالهای بیش از حد بچهها.
برای ما یکدفعهای شروع شد، مثل هر روز نشسته بودیم و یک ساعت زمان کارتونش رو نگاه میکردیم که دیدم شروع کرد به پرسیدن اینچیه و اونچیه و در عرضی از ثانیه، آن قدر سرعتش زیاد شد که وقت نمیکردم کامل جواب بدم و نصفه نیمه میپریدم به جواب بعدی. همونجا حِسم بهم گفت که چه خبر شده. خلاصه “اینچیه و اونچیه”های رگباری ادامه داشت تا پلکهاش سنگین شد و خوابش برد. فردا پسرم دیگه فسقلی دیروز نیست، یه فسقلیه که بزرگتر شده، یه فسقلیه که به اندازهی این همه سوالِ توی سرش بزرگتر شده، یه فسقلی که مامان و باباش با تمام وجود آمادهاند که اگه هزار بار هم دیوار رو نشون بده و بپرسه این چیه با عشق بگن پسرم این دیواره و همینه که قند تو دل من و باباش آب میکنه.
پ.ن: با عرض معذرت از بابت لباس تو خونهایهای همسر جان که من براش تهیه میکنم و معمولا چهارخونه و راهراه از آب درمیاد و شبیه میکندش به باباهای دههی پنجاه.