یکی از عجیبترین، هیجانانگیزترین، پرالتهابترین و در حین حال رویاییترین دوران زندگیمان، روزهای پر از اضطراب قبل آمدنش بود. روزهایی که بدون اطمینان از آمدنش، کوچه به کوچهی وجودمان را برای خوشآمدگوییش آبپاشی و چراغانی میکردیم. روزهایی که برای رفتن به کلاسهای آمادهسازی سر از پا نمیشناختم. جایی که مانند نهالی نورس، مادر بودنم آهسته آهسته از خاکِ وجودم جوانه میزد. مادر شدنم را به چشم میدیدم، ذرهذرهی تن بیتاب و بیطاقت از دوری عزیزِ نادیدهام باردارِ جسم نازنینش بود و هر ماه سنگینتر و مادرتر میشد. کلاسهایی که با ده زن و مرد شروع شد و با ده مادر و پدر تمام. روز اول آنچنان همگی مضطرب و هیجانزده بودیم که لحظهای دستِ یارمان را رها نمیکردیم.چشمانمان با حسی آشنا به آنهمه غریبه مینگریست. کمکم به هم انس میگرفتیم و دلتنگ یکدیگر میشدیم. روزی باید به یکدیگر هدیهای میدادیم. هدیهایی کوچک از داراییهای کوچکمان. سهم من گردنبند چوبی مادربزرگ یکی از مادرها بود. برایم گفت آرزویش این است که او هم مانند مادربزرگش مهربان باشد با کودکانش و من، مادربزرگش را به یادش میآورم.
صندوقچهای داریم که از هر لحظهمان چیزی برای شازده کوچولویمان به یادگار گذاشتهایم. آن گردنبند و اولین بلیط هواپیمای یک پدر که هدیهی یار بود هم درون صندوقچه ماند بهیادگار.
مادرانی ما را آموزش میدادند که خودشان هم عزیزی را به فرزندخواندگی داشتند، پس حال و روزمان را به خوبی لمس میکردند. روزها و روزها بیوقفه میگفتیم و برایمان میگفتند. میگفتیم از ترسهایمان، از آرزوهایمان، از رویاهایمان، از کودکی تا به حال و برایمان میگفتند از شیرینیها و سختیهای بعد از آمدن مسافران کوچکمان. این که چه کنیم تا میزبانان لایقتری باشیم برایشان. روزی پزشکی از بیماریهای احتمالی کوچولوهایمان میگفت. روزی وکیلی از حق و حقوق فرزندانمان و روزی دیگر روانشناسی از لایهلایهی وجودمان پرده برمیداشت و از حال و روزگارِ کودکانمان قبل از آمدنشان میگفت. روزی با یک فرزندخوانده همصحبت میشدیم و روزی با یک پدرومادر فرزندپذیر با فرزندی معلول و بیمار. خاطرات و تجربههای عجیب و گاهی بسیار دردناکی را میشنیدیم و خودمان را آماده میکردیم و قوی برای روبهرو شدن با هر کدامشان.