یادمه قبل از اومدن فرزندمون، یکی از اطرافیان با تحکم بهمون گفت که هر اتفاقی برای پدرومادر بچهاتون افتاده مهم نیست، شما بهش و به بقیه بگید که هر دوتاشون مردهاند. اینجوری بهتره!!! فکر میکردم ما چطور میتونیم گذشتهی یک انسان رو کاملا پاک کنیم و تبدیل کنیم به یک نقطهی ابهام توی زندگیاش، شکنجهی روحیِ حتی نداشتن ذرهای اطلاع درست از گذشته رو به جونِ جگرگوشهامون بیاندازیم، بعدها که واقعیت رو فهمید تبدیل بشیم به یک آدم دروغگو که دیگه نتونه به ما اعتماد کنه که اینطوری اطرافیان آسودهتر هستند. حق دونستن حقیقت رو از عزیز دلمون بگیریم که والدین مرده، بهتر و مقدستر هستند. از همه بدتر اینکه جگرگوشهامون فکر کنه به خاطر گذشتهاش مورد تایید ما نبوده. این کار مثل شلیک یه گلوله، درست وسط روح و روانش نیست؟ فکر میکنم دیگه وقتشه یک تغییر بزرگ به تعاریفمون بدیم. مثلا اگه پدرومادری بدون اینکه ازدواج کنند بچهدار شدند (اصلا به درست و غلط بودنش کاری ندارم و شاید اگه این نگاه بد جامعه نبود خود والدین میتونستند بچهاشون رو نگهداری کنند ) یا بچهایی از فاجعهایی مثل تجاوز به دنیا اومد (که روزی هزاربار دعا میکنم به تموم شدن این فجایا) به اون بچه اصلا و ابدا ربطی نداره. ما پدرومادرها نه تنها اصلا و ابدا حق قضاوت و برچسب چسبوندن به جگرگوشهامون رو نداریم بلکه در برابر بقیه باید ازش محافظت کنیم. هر کدوم از ما ممکنه یک نقطهی حساس توی زندگیمون داشته باشیم. بقیهی اعضای خانواده به جای تبدیل اون به یک نقطه ضعف و سرکوفت زدن به عزیزمون تو هر موقعیتی، باید مثل یک شی ظریف ازش نگهداری کنیم تا برای عزیزمون عادی بشه و حساسیتش رو از دست بده. تو این مورد، ما به راحتی و از همین بچگی میتونیم حساسیت موضوع رو برای فرزندمون از بین ببریم و براش عادی کنیم ولی باز هم میگم اول باید برای خودمون هضم شده باشه.
پ.ن: ای کاش ما انسانها معیارهای آسودگی و خوشی و ناخوشی خودمون رو با سبک زندگی دیگران تنظیم نکنیم.