اون روزها که کلاس میرفتیم یکبار از همهء ما خواستند تا از زندگی روزمره و سرکارمون براشون یک آلبوم عکس درست کنیم که اگه فرزندمون از یک جای دور بود تا قبل از اینکه خودمون بریم پیشش، عکسهامون رو براش بفرستند به علاوهی دوتا عکس پرسنلی که برای پروندهی اصلی ادارهی بهزیستی شهرمون احتیاج داشتند. مابین اون همه عکسِ در حال آشپزی دونفره، کتاب خووندن، نقاشی کردن، پیکنیک کردن، موسیقی گوش دادن و… یهویی تصمیم گرفتیم این عکسمون رو که کاملا بیربط به موضوعِ عکسها بود رو هم توی آلبوم بذاریم. لحظهای ثبت شده از ذوقزدگیِ من از غافلگیری روز تولدم توسط یار و کیفوریِ همسر جان از موفق شدن در این عملیات به علاوهی یک عدد گلِرز. بعد از تموم شدن کلاسها باید منتظر میموندیم تا ادارهی بهزیستی بهمون وقت بده برای تشکیل پرونده و این انتظار ممکن بود تا دو سال هم طول بکشه اما بعد از چند روز مشاور انجمن به ما زنگ زد و گفت که کارمند بهزیستی برای هفتهی دیگه براتون وقت گذاشته، عکستون کار خودش رو کرد. از هیجان فقط بالا و پایین میپریدم و جیغ خوشحالی میزدم و کلا یادمون رفت بپرسیم منظورش از عکس چی بوده. روز ملاقات وقتی کارمند بهزیستی پروندهامون رو از کشو بیرون آورد، دیدیم به جای دو تا عکس پرسنلی، این عکسمون به بزرگی کل صفحه روی پرونده جا خوش کرده و البته که کل اون آلبومِ عکس به کارمون نیومد چون ما خودمون به ایران اومدیم و کارهامون رو انجام دادیم ولی همین عکسِ بیربط سرنوشت ما و فرفری جونمون رو عوض کرد و باعث شد که ما الآن مامانوبابای فرفری باشیم.