عزیزم
میخواهم برایت داستانی بگویم که شاید سالها بعد بتوانی بخوانی. ساعت ۱۱ شب ۲۴ دسامبر بود که تو را به ما دادند؛ هدیهای غیرمنتظره بودی. باید مرا عمو رایان صدا میکردی اما الان قرار است که به من بابا بگویی. در انتظار بچه نبودیم و در فهرست فرزندخواندگی هم قرار نداشتیم، آن قدر خوشحال شدیم که بیشتر از آن ممکن نیست.
این نامه را برای این مینویسم تا شور و شعف نابی را که به زندگی ما آوردی، بیان کنم و بدانی که چقدر بودنت برایمان ارزشمند است. تو پسربچهی شیرین و زیبایی بودی که دل همه را برده بودی. ما با آغوش باز از تو استقبال کردیم و با این که نمیدانستیم چه میشود، هیچ وقت در داشتن تو تردید نکردیم.
تو در ۲۲ دسامبر به دنیا آمدی. برادر من و دوستدخترش هر کدام ۳ فرزند داشتند و تو اولین فرزند مشترک آنها بودی. هر دوی آنها از داشتن تو هیجانزده بودند. دو روز بعد، برای کریسمس همهی خانواده در منزل پدربزرگت جمع شده بودیم. تو را هم از بیمارستان مرخص کرده بودند و همه منتظر دیدنت بودند.
ساعت دو بعدازظهر بود که پدر زیستیات تلفن کرد و گفت که قرار است قبل از ترخیص با مددکار اجتماعی صحبت کنند. معلوم بود که کارها خوب پیش نمیرود و همه را مضطرب کرد.
میدانستیم که پدر و مادر زیستیات، هر دو، برای بچههایشان سر و کارشان به ادارهی حمایت از کودکان افتاده بود. اما کسی جزییات ماجرا را نمیدانست. چند ساعت بعد، پدر زیستیات دوباره زنگ زد. این بار در صدایش عصبانیت و ناراحتی موج میزد؛ به ما خبر داد که ادارهی حمایت از کودکان اجازه ترخیص تو را نداده است. از پشت گوشی صدای مادر زیستیات شنیده میشد؛ تازه تو را از بغلش برده بودند.
مادر و عمهات خودشان را به سرعت به بیمارستان رساندند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. وقتی به بیمارستان رسیدند، مددکار اجتماعی تو را با خودش برده بود و کارتش را به همراه آدرس دادگاه گذاشته بود. آنها بلافاصله به شمارهای روی کارت زنگ زدند و پرسیدند چه کار میتوانند بکنند.
معلوم شد که طبق برنامهی مراقبت خویشاوندی شانس کمی هست که تو با یکی از بستگانت زندگی کنی. بعد از چند دقیقه گفتگوی تلفنی، مادرت متوجه شد که ما تنها کسانی در فامیل بودیم که تمام شرایط برنامهی مراقبت خویشاوندی را داشتیم.
مادرت که با عجله به بیمارستان رفته بود، تلفنش را جا گذاشته بود و نمیتوانست قبل از این که پای تلفن جواب مثبت یا منفی به مددکار اجتماعی بدهد، با من تماس بگیرد. من هم برای مادرت چند پیام فرستاده بودم که اگر راهی وجود دارد، ما تو را به خانه بیاوریم. هنوز تو را ندیده بودیم، اما عاشقت بودیم و میخواستیم امنیت داشته باشی و در خانواده بمانی. مادرت برای خودش و من درخواست گواهی عدم سوپیشینه داد و مددکار هم بقیهی مراحل را به او توضیح داده بود.
کارها خیلی سریع پیش رفت. ساعت ۶ بعدازظهر کریسمس تلفنم زنگ زد که «ما بچه را گرفتیم، امشب بچه را میآوریم.» من افتخار میکنم که هر دوی ما به صدای قلبمان گوش کردیم و تصمیم گرفتیم که در آن شب برای تو مبارزه کنیم. وقتی مادرت روال کار را به من توضیح داد، معلوم بود که خیلی پیچیده و زمانبر است. حتی معلوم نبود که بتوانیم تو را بگیریم، اما ما همهی کارها را با قدرت پیگیری میکردیم.
آنها که هنوز در خانهی پدربزرگ بودند، دربارهی این که ما چه کار باید بکنیم حرف میزدند و این که چه جوری خانهمان را آماده ورود تو بکنیم. باید خانهمان را برای بازدید ادارهی حمایت از کودکان آماده میکردیم. هنوز مشغول صحبت بودیم که مددکار اجتماعی دوباره زنگ زد.
یادش رفته بود بگوید باید تخت کودک داشته باشیم و گرنه نمیتوانیم بچه را به خانه بیاوریم. مشکل بزرگی بود. شب کریسمس ساعت ۶ بعدازظهر، همهی مغازهها، وقتی میگویم همهی مغازهها یعنی تمامشان، بستهاند. ناامید شده بودیم. به هر کسی که میشناختیم زنگ زدیم تا ببینیم تخت نوزادی دارند که چند روز به ما قرض بدهند. مطمئنم که خیلی از آنها وقتی یک دفعه تلفنشان زنگ خورده است و در شام کریسمس کسی از آنها بدون هیچ مقدمهای تخت نوزاد خواسته است، حسابی گیج شدهاند. متاسفانه هیچ کدامشان تخت نوزاد نداشتند.
بالاخره یک نفر گفت به داییات زنگ بزنیم؛ آنها منتظر تولد بچهشان بودند. آنها مهربانانه قبول کردند که تخت نوزاد قشنگی را که خریده بودند، باز کنند و برای ما بیاورند تا وقتی ما تخت بخریم، تو در آن بخوابی. من و مادرت تا ابد مدیون آنها هستیم؛ بدون لطف آنها نمیگذاشتند که تو را به خانه بیاوریم.
بالاخره به خانهامان رسیدیم و همه سعی کردیم که خانه را برای بازدید آماده کنیم. من و مادرت از جشن کریسمس در خانوادههایمان برمیگشتیم، و میخواستیم تعطیلات را سفر برویم. خونه داغون بود.
مهربانی و کمک همهی خانواده برای ریختن لباسها در ماشین لباسشویی، تمیز کردن حمام، شستن ظرفها خیلی عالی بود که نشان میداد همه دوستت دارند. من و مادرت فقط نیم ساعت خانه بودیم و باید برای مصاحبه به ادارهی حمایت از کودکان میرفتیم. بقیهی فامیل در خانه ماندند تا خانه را آماده ورود تو کنند.
مصاحبه دو ساعت طول کشید. خیلی شخصی و ناراحت بود اما به نظر میرسید که سوالها را خوب جواب دادهایم. برای همین مددکار اجتماعی پروندهی ما را برای سرپرستش برد. قبل از این که او اتاق را ترک کند، گفت تا به حال هیچ وقت در این ساعت شب کودکی را به خانوادهای نداده است؛ تعطیلی که دیگر جای خود دارد. قلب ما از نگرانی تندتند میزد اما هنوز امیدوار بودیم.
بعد از ما پرسید میخواهیم تو را ببینیم. از این که میشنیدیم تو در همین ساختمان هستی تعجب کرده بودیم و هیجانزده گفتیم بله میخواهیم.
تا به حال تو را ندیده بودیم. لحظهای را که چشمم به تو افتاد هرگز فراموش نمیکنم. فوقالعاده خوشگل بودی؛ کلهی گرد با موهای سیخ سیخ و سبیل نازک شیری. مددکار تو را به من داد و بدن کوچکت در دستان من جا خوش کرد. هنوز بدنت قرمزی تولد و صورتت هنوز پف داشت. چشم زیبای عسلیات را باز کردی و دل من را بردی.
نیم ساعت بعد، مددکار برگشت و گفت نتیجهی بررسیهای اولیه مثبت است. مرحلهی آخر بازدید خانه بود. مددکار تو را به خانه میآورد و اگر نظرش مثبت بود، تو پیش ما میماندی. ما با اضطراب از مصاحبه به خانه برگشتیم؛ خانهای که به شدت مرتب شده بود و فامیل خسته و خوابآلود منتظرمان بودند.
بازدید از خانه آغار شد. فهرست چیزهایی که بررسی میشد خیلی عمومی بود و شامل هر نوع خانهای و بچهای با هر سن بود. ما به تو لبخند زدیم تا مطمئنت کنیم که چیزهای مهمی را که در فهرست بود داریم. ساعت ۱۱ شب بود که بازدید تمام شد و مددکار تو را با یک دست لباس، یک پتو، یکی دو بطری یک بار مصرف و چند پوشک که کفاف ۱۲ ساعت را میداد، به ما داد.
زمانی که تو را در تخت گذاشتیم، مثل یک بازی غریب بود. من خوابیدنت را در تخت یادم میآید و به صبح همان روز فکر میکردم. صبح آن روز فکر نمیکردیم تا پایان روز زندگی ما این قدر تغییر میکند. ماجراجویی آغاز شده بود.
در آن زمان، ما ده خواهرزاده و برادرزاده داشتیم. پیشتر چند باری از آنها مراقبت کرده بودیم، پس مشکلی نداشتیم؟ سه سالی بود که پوشک عوض نکرده بودیم. آیا مثل دوچرخهسواری است و یادمان میآید؟ پیچیدن نوزاد در پتو؟ پیچیدن یعنی چی؟ چه غذایی باید به بچهی دو روزه بدهیم؟ اینها با مراقبت از کودکی نوپا متفاوت است. تامین همه نیازهای تو به من و مادرت وابسته بود.
یک هفته بعد، با پدر زیستیات به دادگاه رفتیم. توی دلم رخت میشستند، اما سعی میکردم شجاع و بیخیال به نظر برسم. به ما گفته بودند که ادارهی حمایت از کودکان تقاضای سرپرستی موقت ۶ ماهه داده است که معنایش این بود که برای شش ماه نخست زندگیات پیش ما بودی. کسی نمیدانست که قاضی چه تصمیمی میگیرد. دادگاه میتوانست تقاضای سرپرستی موقت را بپذیرد، تقاضای بررسی تکمیلی بکند یا تو را به والدین زیستیات بدهد؛ حتی میتوانست تصمیم بگیرد که نمیتوانند هیچ وقت تو را ببینند.
ما از دلایلی که ادارهی حمایت از کودکان تصمیم گرفته بود که تو را از والدین زیستیاش جدا کند، مطلع شده بودیم. هر کدام از اعضای فامیل احساس غریبی نسبت به بهترین نتیجهی دادگاه داشت. قاضی درخواست ادارهی حمایت از کودکان را پذیرفت و دوره ۶ ماههی سرپرستی موقت آغاز شد.
در چند ماه نخست، در حال یادگیری بودیم اما با تجربههای قبلیمان فرق داشت. من تمام وقت خانه بودم و مادرت دو هفته از مدرسهی پزشکی مرخصی گرفت. بالاخره یاد گرفتیم چطور تو را در پتو بپیچیم، با سیاستها و بازرسیهای ادارهی حمایت از کودکان آشنا شدیم و با تمام چالشها و خوشیهای بزرگ کردن یک بچه آشنا شدیم.
تو شبها نمیخوابیدی و هیچ چیزی را به اندازهی بیدار ماندن از ۱۱ شب تا ۴ صبح دوست نداشتی. نمیتوانم بگویم که این شبها را دوست داشتم اما این که میدیدم تو به ما اعتماد میکنی و با ما اخت میشوی، بیخوابیها را جبران میکرد. کاری از دستمان برنمیآمد، عاشق تو شده بودیم.
والدین زیستیات چند ساعتی در هفته تو را میدیدند و خب احساسات زیادی به تو داشتند. ملاقاتهای متعددی هم با مددکار اجتماعی و دیگر سازمانهای مرتبط داشتیم. در صحبت با مددکار اجتماعی، معلوم بود که بررسیها به دلخواه والدین زیستیات پیش نمیرود. با این که خیلی دوستت داشتند اما نمیتوانستند از تو مراقبت کنند. او پرسش کلیدی را پرسید؛ اگر تو را به آنها ندهند، تو را به فرزندی میگیریم؟ بدون هیچ تردیدی گفتم خیلی خوشحال خواهم شد که پدر تو باشم.
قسمت بعدی داستان، دشوارترین بخش برای ما و والدین زیستیات است. برای این که تو فرزند ما بشوی، حکم سرپرستی موقت باید به سرپرستی دایم تبدیل میشد. این کار به دو روش انجام میشد؛ راه اول این بود که والدین زیستیات بر بررسیهای بیشتر اصرار کنند و پس از ۱۵ ماه ادارهی حمایت از کودکان میتوانست پرونده را برای سرپرستی دایم به دادگاه بفرستد. راه دیگر این بود که والدین زیستیات از حقوق خود بگذرند و قبل از دورهی ۱۵ ماهه به سرپرستی دایم رضایت بدهند.
انتخاب سادهای نبود. اگر خواستار تداوم بررسیها میشدند و دادگاه به سرپرستی دایم رای میداد، فرزندخواندگی پنهان بود و آنها تا وقتی فرایند فرزندخواندگی پایان نگیرد، حق دیدن تو را نداشتند؛ کاری که ممکن بود سالها طول بکشد. اگر خودشان به سرپرستی دایم رضایت میدادند، آنها حق داشتند تو را ببینند. اما نگران بودند که به خاطر این تصمیمشان تو نخواهی آنها را ببینی. بعد از گفتگوهای سخت و احساسی، آنها تصمیم گرفتند که از حق خود صرفنظر کنند، تصمیمی که با عشق به تو گرفتند.
ما درگیر کارهای فرزندخواندگی شدیم و تو پسر بزرگی شده بودی. به عنوان پدرت، نمیتوانم به تو افتخار نکنم؛ خندهی مسریات، صدای جذابت، چار دست و پا رفتنت و موهای نامرتبت. تو بر زندگی ما نوری تاباندی که بدون آن در تاریکی مطلق خواهم بود. نمیتوانم تا وقتی که دادگاه حکم سرپرستی دایم را بدهد، صبر کنم.
پسرم به تو افتخار میکنم و مهم نیست که از این به بعد چه اتفاقی بیفتد، همیشه با تمام وجودم دوستت دارم. برای همهی پرسشهایت پاسخی ندارم و نمیتوانم تمام دردهایت را تسکین بدهم، اما همیشه در کنارت خواهم بود. امیدوارم که بتوانم مسیر خوبی برای تو باز کنم که استعدادهایت را شکوفا کنی. اما هر اتفاقی بیفتد، همیشه خواستنی و دوستداشتنی خواهی بود.
دوستدار همیشگیات بابا