دو سال پیش بود که یکی از دوستانم از گرفتن کودکی به فرزندی نوشت، یک نفر که از دوستانش هم نبود، خودش را موظف دانسته بود که از بیهویتی و آثار ژن و این جور چیزها مطلعش کند. دوستم حسابی از دستش کلافه شده بود. من که یک سالی بود تقاضای فرزندپذیری کرده بودم و هنوز هم با خانوادهام در این باره صحبت نکرده بودم، خیلی نگران شدم که واکنش آنها چگونه خواهد بود. فرزندپذیری از موضوعهایی نیست که بتوانی به سابقهاش در خانواده مراجعه کنی و واکنش افراد را حدس بزنی. وقتی بهش فکر میکنی تنها چیزی که سراغت میآید، دلنگرانی است. بیشتر از این که نگران واکنش منفی باشی، دلهرهی بلاتکلیفی داری که اصلن نمیتونی چیزی رو حدس بزنی. هر فکری که میکنی، بلافاصله نقطهی مقابلش هم توی ذهنت میآید.
فکر کردم موضوع رو مطرح کنم و خودم را از بلاتکلیفی رها کنم. اما معلوم نبود کی نوبت ما میشه و همین داستان رو سختتر میکرد و مدام باید دربارهی چیزی که زمانش معلوم نبود، حرف بزنی. این دوره یک سال دیگر طول کشید تا یک روز تنهایی رفتم خونهمون و تصمیممان را گفتم. یادم نیست دقیقن چی گفتم، چون تمام مدت میخواستم زودتر به نقطهی جملهام برسم و ببینم چی میشه. همه گفتند چه خوب و از همون روز منتظر آمدنش شدند. به همین سادگی. اما من ماهها دلنگران بودم و ساعتها به گفتن، شیوهی گفتن و جملاتی که باید بگویم و واکنشم در مقابل واکنش آنها فکر کرده بودم. همهی آن فکرها و خیالهایی که بیهوا سراغم میآمد و ساعتها ذهنم را درگیر میکرد، دود شد و به هوا رفت.
موقع برگشتن با خودم فکر میکردم چرا این همه وقت درگیر توهمات خودم بودم و نمیتونستم واکنش خانوادهای را که چهل سال با آنها زندگی کرده بودم، حدس بزنم. دور و برمان دستکم پنج شش تجربه فرزندپذیری بود، چند تای دیگر بود و هست که من خبر نداشتم، نمیدانم. اما حرف زدن دربارهاش تابو بود. همه طوری رفتار میکردند که انگار چنین چیزی وجود ندارد.
بعد از آمدن فرزندم، ورق برگشت. ما اصراری بر پنهان کردن فرزندپذیریمان نداشتیم. این بار دوستان و آشنایان و حتی کسانی که از نزدیک نمیشناختیم، از ما درباره احساسمان، لحظهی اولین دیدارمان و خیلی چیزهای دیگر میپرسیدند. در بیشتر آنها عطش دانستن دربارهی موضوعی را میدیدم که سالها به دنبالش بودند اما جرات پرسیدنش را نداشتند. وقتی به آنها از احساسمان میگفتیم و میدیدند که چقدر توصیفمان به تجربهی آنها از اولین لحظهی دیدن فرزندشان نزدیک است. چقدر حس مادرانگی و پدرانگی ما با مادری و پدری آنها شباهت دارد، انگار که خیالشان راحت شده باشد، به همان گفتگوهای همیشگیمان بازمیگشتیم.
همهی کسانی که با آنها برخورد داشتم، حتی آنهایی که فکر میکردم نگاهی منفی به فرزندپذیری دارند، رفتاری همدلانه با من داشتند. حتی یک نفر هم نبود که من حس کنم ته دلش با من همدل نیست. آن فضای ناهمدلانه و گاهی خصمانه غریبهها در پای نوشتهی دوستم و نوشتههای دیگر و این فضای همدلانه دوستان و کنجکاوی صادقانه برای کشف حس ما، نشان از این بود که هراس ما از چیزی است که نمیشناسیمش. و همین ما را میترساند. درست مثل هراس من از واکنش خانوادهام. آنچه مرا میترساند، مخالفت یا نگاه منفی آنها نبود، از ندانستن حس و واکنش آنها میهراسیدم. به این نتیجه رسیدم که من با پنهان شدنم، کمکی به خودم و فرزندم نمیکنم. هر چه بیشتر دیده شوم، قضاوت آدمها به واقعیت نزدیکتر میشود.
بارها در معرض پرسشهای مضحکی مثل این که چقدر فرزندت را دوست داری قرار گرفتهام. بسیاری چاره این پرسشها را ـ که گاهی آزارنده میشود و از شانس خوشم برای من خیلی کم پیش آمده است ـ پنهان شدن میبینند. اما به نظر من چارهاش آشکارگی است. «اقلیت» با پنهان شدن به «اکثریت» متصل نمیشود، به عکس به یکپارچگی مصنوعی اکثریت میافزاید و خودش «اقلیتتر» میشود. بسیاری از مردم صادقانه میخواهند بیشتر بدانند اما ممکن است لحن و واژگانشان بی آن که بخواهند، آزارنده باشد. من در مقابل این پرسش بی آن که عصبانی بشوم، گفتهام به همان اندازه که تو پسرت یا دخترت را دوست داری و اضافه کردهام چرا فکر میکنی که میزان دوست داشتن من میتواند متفاوت باشد؟ دیدهام همین پاسخهای سرراست و تردیدها دربارهی خود پرسش، آنها را به فکر واداشته است و در گفتگوهای بعدی بر واژگانشان هم اثر گذاشته است.