این که بتونیم قصهی تلخ و سخت زندگی جگرگوشههامون رو براشون تعریف کنیم، عملی ماورای تصوره ولی ما مامانوبابا هستیم. نه،سوپر مامانوبابا هستیم. یه چوب جادویی داریم. فقط کافیه چوبمون رو بچرخونیم و یه بیبیدی بابیدی بو بگیم و تلخترین مزهها رو به شیرینترینها تبدیل کنیم یا بیمزهترین جوکها رو به بامزهترینشون بدل کنیم طوری که فسقلیهامون از خنده ریسه بِرَن. برای این کار به یه عالمه چاشنی خلاقیت نیاز داریم و اصلاِ اصلا به پنهانکاری احتیاجی نداریم و این که بدونیم کدوم قسمت از داستان رو تو چه سنی باید بهش بگیم.
حالا یک مثال؛ تو آفریقا بیشتر این جوره که وقتی بچهاشون رو نمیخوان یا نمیتونند نگهداریش کنند، میاندازند داخل سطل آشغال. خوب این یکی از تلخترین قصههایی هستش که یه مامانوبابا مجبور بودند برای جگرگوشهاشون تعریف کنند. ببینید چطور این مامانوبابای خلاق، تلخیِ حس به دردنخور بودن و دورانداخته شدن و تنفر از مادر زیستی رو از قصه گرفتند. اونها این جور تعریف کردند که تو اون کشور مردم خیلی خیلی فقیر هستند و برای اینکه چیزی پیدا کنند برای خوردن مجبورند توی سطلهای زباله رو بگردند، برای همین کنار سطلهای زباله همیشه پر از آدمه.مامان زیستی تو نشسته فکر کرده و کلی نقشه کشیده که اگه تو رو توی سطل زباله بذاره حتما حتما یکی اونجا هست که پیدات کنه و به دست ما برسونه. هورا، دیدی که نقشهاش عملی شد. مامان زیستی خیلی شجاع بوده که وقتی دیده نمیتونه ازت نگهداری کنه حاضر شده همچین کار سختی رو انجام بده.
پ.ن: این که ما باید تمام حقیقت رو به فرزندمون بگیم معنیاش این نیست که همهی اطرافیان ما هم باید قصه رو بدونند. ابدا و اصلا. ما امانتدار داستان جگرگوشهامون هستیم تا بزرگ بشه و بخواد برای بقیه تعریف کنه یا نه.