بالاخره مادر شدم، مادرِ مجرد

روز سی‌و‌یکم شهریور ۱۳۹۴، ساعت ده صبح، جلوی آینۀ کمد لباس‏هایم ایستاده بودم و مردد بودم از بین چند ده جفت گوشواره، کدامیک برای امروز مناسب‌تر است. باید رسمی لباس بپوشم یا مثل همیشه اسپرت و غیررسمی؟ شال گلدار یا شال ساده؟ با خودم فکر می‌کردم شاید کارشناس ادارۀ فرزندخواندگی از روی چهره‏ام و وضعیت لباس پوشیدنم قضاوت‌های متفاوتی در مورد من داشته باشد که در بررسی درخواستم تأثیر‌گذار باشد. بالاخره بر تردیدهایم غلبه کردم، می‌دانستم که با تصمیم برای این اقدامِ تاحدودی نامرسوم به اندازۀ کافی از هر سو در معرض قضاوت‌ها، سؤال‌ها و پیشداوری‌های مختلف قرار خواهم گرفت پس بهتر بود شرایط را برای خودم پیچیده‌تر نکنم و همانی باشم که بودم: زن مجردی که تصمیم گرفته است به هر شکلِ ممکن مادر شود.

نشریه زنان امروز در شماره ۲۱ که در نوروز ۱۳۹۵ منتشر شده است، پرونده‌ای برای فرزندپذیری مادران مجرد دارد. در یکی از این نوشته‌ها مادری فرزندپذیر تجربه خود را از مسیری که پیموده است، بیان می‌کند. وی در حین بازگویی تجربه‌اش مروری بر قانون فرزندخواندگی و همچنین دغدغه‌ها و قصه‌هایی که می‌شنود نیز، می‌کند که مطلب را خواندنی‌تر و مفیدتر می‌کند. این نوشته با اجازه زنان امروز در اینجا بازنشر شده است. برای خرید نسخه الکترونیک این شماره و دیگر شماره‌های زنان امروز به فیدبیو مراجعه کنید.

زنان مجرد در اولویت مادرشدن نیستند

با مراجعه به سایت سازمان بهزیستی کشور فهمیده بودم که باید با توجه به منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کنم به ادارۀ بهزیستی شهرستان تهران، در پیچ‌شمیران، مراجعه کنم. با سازمان تماس گرفتم و با راهنمایی منشی تلفنی و فشار دادن اعداد اعلام‌‌شده متوجه شدم که ساعت ده صبح یکشنبه و سه‌شنبه جلسات مشاوره و ثبت درخواست فرزندخواندگی انجام می‌شود.
بالاخره صبح سی‌و‌یکم شهریور، گوشواره‌هایی به شمایل فرشته را به گوشم آویزان کردم، شال مشکی ساده‌ای سرم کردم، با همان تیپ ساده و اسپورت همیشگی راهی سازمان بهزیستی شدم. از پله‌های ورودی ساختمان اصلی که بالا رفتم، چشم‌هایم را به سمت راست چرخاندم، در راهروی نه چندان عریض‌و‌طویل طبقۀ اول، اتاق ۱۱۰، «فرزندخواندگی»، قرار داشت. در تابلوی اعلانات دیوار روبه‏روی اتاق، دو برگۀ بزرگ نصب شده بود که اولی «شرایط لازم برای تشکیل پروندۀ متقاضیان فرزندخواندگی» بود. در گوشۀ سمت چپ برگه، طرح ساده‌ای با استفاده از چند خط پهن و باریک نقش بسته بود که زن و مردی را تصویر می‌کرد که سرشان را به هم تکیه داده و کودکی را به صورت مشترک در آغوش دارند. برگۀ دیگر هم مربوط به «مدارک لازم برای تشکیل پروندۀ فرزندخواندگی» بود. هر دو برگه را دقیق خواندم ولی در هردوی آنها فقط شرایط زوجین متقاضی فرزندخواندگی درج شده بود و هیچ اشاره‌ای به زنان مجرد متقاضی نشده بود. وارد اتاق شمارۀ ۱۱۰شدم که چهار میز در چهارگوشۀ مختلف آن گذاشته بودند و پشت هر میز زن جوانی مشغول انجام کارهایشان یا صحبت با متقاضیان بودند. وقتی پرسیدم که جلسۀ مشاوره کجا برگزار می‌شود، تازه فهمیدم که یک ساعت دیرتر آمده‏ام و به آخر جلسۀمشاورۀ گروهی رسیده‏ام. باید تا ساعت دو منتظر می‌ماندم تا جلسۀ بعدی برگزار شود. دو زوج دیگر هم دیر به جلسه رسیده بودند و زن تنهای دیگری همچنان با اتمام جلسۀ گروهی قبلی در اتاق نشسته بود. خانم کارشناس تصمیم گرفت برای ما چندنفر جلسه را دوباره برگزار کند تا چند ساعت معطل نشویم.
جلسه حدود یک ساعت طول کشید. در مورد پروسۀ فرزندخواندگی، شرایط متقاضیان، و شرایط واگذاری فرزند توضیحاتی داد. در حرف‌هایش گفت که طبق قانون جدید، زنان مجرد بالای سی سال و خانواده‌های دارای فرزند هم می‌توانند متقاضی فرزندخواندگی شوند ولی خانواده‌های بدون فرزند در اولویت اول هستند و پس از آن زنان مجرد بالای ۳۰ سال و فقط هم سرپرستیِ کودک دختر حدوداً هفت‌ساله به آنان داده می‌شود.
از آنجا که قانون را دقیق خوانده بودم، می‌دانستم در هیچ جای قانون به سن و سال کودک اشاره‌ای نشده است. وقتی این نکته را مطرح کردم، خانم کارشناس جواب داد که چون خانواده‌های زیادی در نوبت فرزندخواندگی هستند و تعداد کودکان واجد شرایط فرزندخواندگی کم است، زنان مجرد هم در اولویت اول نیستند پس امکان واگذاری طفل خردسال به آنان وجود ندارد. در جوابش گفتم که در هر صورت زنان مجرد مستقلی که تصمیم گرفته‌اند، با انتخاب شخصی، کودکی را به سرپرستی بگیرند، باید نسبت به خانواده‌هایی که برای حفظ خانواده‌شان و به دلیل نازایی یکی از زوجین یا هر دوی آنها فرزندخواندگی را انتخاب می‌کنند، در اولویت باشند. یکی از دو مرد حاضر در جمع خطاب به من گفت: «حق با شماست، بچه به از هم نپاشیدن خانواده کمک می‌کند، اگر فرزندخواندگی نباشد، خّب شاید بدون بچه دلیلی برای ادامۀ زندگی وجود نداشته باشد.» نگاه مضطرب زن همراهش را که دیدم، در ذهنم پیش‌داوری کردم که حتماً زن نازاست که مرد با این اعتماد‏به‏نفس در این مورد حرف می‌زند و ترجیح دادم سکوت کنم.
دیگر زن مجرد حاضر در جلسه با تردید و دودلی زیادی که از تن صدا و تکان دادن دست‏هایش کاملاً مشهود بود، گفت: «من پنجاه‌و‌پنج سال دارم ولی بچۀ کوچک‌تر می‌خواهم. اصلاً نمی‌دانم که چطور باید از این بچه‌ها نگه‏داری کنم، شما باید به ما کمک کنید، به ما مشاور بدهید. به ما امکانات بدهید.» کارشناس تأکید کرد که سن مادر در تعیین سن کودکی که برای فرزندخواندگی واگذار می‌شود مهم است چون باید شرایط و حال و حوصلۀ نگه‏داری و مراقبت از بچه را داشته باشد.
بعد از این توضیحات، فرم‌های درخواست فرزندخواندگی را دادند تا تکمیل کنیم. فرم‌ها هم مخصوص زوجین بود. معلوم بود با گذشت سه ماه از ابلاغ آیین‌نامۀ اجرایی قانون جدید که به موجب آن زنان مجرد هم می‌توانستند مادرخوانده شوند، هنوز زنان مجرد در فرم‌ها و اسناد اداری وارد نشده بودند.
دیگر زن مجرد برگه را نگرفت: «باید با خانواده‌ام مشورت کنم.» کارشناس با خونسردی و آرامش گفت: «بهتر است خوب فکرهایتان را بکنید و هروقت خواستید دوباره برای پر کردن فرم برگردید.» سپس ادامه داد: «از وقتی که این قانون را اعلام کرده‌اند، مواردی داشتیم که زن‌های مجرد ۳۵، ۳۶ ساله‌ای مراجعه می‌کنند که نه شغل دارند و نه مستقل‏اند، هنوز با خانواده زندگی می‌کنند و فکر می‌کنند حالا یک بچه هم بگیرند و نگه‏داری کنند. در حالی‌که تعدادی از بچه‌های قابل‏واگذاری بدسرپرست بوده‌اند. مدتی با خانواده‌های مشکل‌دار خودشان زندگی کرده‌اند، مدتی را هم در شیرخوارگاه‌ها بوده‌اند، ما هم نمی‌خواهیم با واگذاری بچه‌ها به زن‌های مجرد و حتی خانواده‌هایی که شرایطش را ندارند، به بچه‌ها آسیب بیشتری وارد شود.»
با این توضیحات، خیالم راحت‌ شد که حتماً گزینۀ مناسبی برای فرزند‌دار شدن هستم، چون سابقۀ کاری خوبی در زمینۀ مسائل اجتماعی داشتم، قبل از سی‏سالگی هم کاملاً مستقل شده بودم، به‌واسطۀ کارم با شرایط زندگی کودکان در خانواده‌هایِ در آسیب آشنایی داشتم، و از همۀ اینها مهم‌تر فرزندخواندگی انتخابی از روی اجبار نبود و از نیمۀ دهۀ دوم زندگی‏ام قصد داشتم که حتی اگر ازدواج کنم و بچه‌دار بشوم، باز هم سرپرستی کودک یا کودکانی را بر‌عهده بگیرم.
فرم را پر کردم و از همان روز بی‌صبرانه منتظر ماندم تا همان‌طور که در مادۀ یازدهم قانون حمایت از کودکان بی‌سرپرست و بد‌سرپرست آمده بود که سازمان بهزیستی مکلف است پس از دو ماه نظر کارشناسی خود را به متقاضیان اعلام کند، با من هم در این مدت تماس بگیرند.

مادرخواندگی زنان مجرد چطور سر از قانون درآورد؟

هفتم بهمن‌ ۱۳۹۱، خبرگزاری مهر گزارشی منتشر کرد با عنوان «قانون جدید فرزندخواندگی در یک‏قدمی تصویب: دختران مجرد مادر می‌شوند!». در این گزارش، مدیرکل بهزیستی استان تهران گفته بود از آنجا که قانون فرزندخواندگی ایران بسیار قدیمی و مربوط به سال ۱۳۵۳ است، و بهزیستی با مشکلات و تنش‌هایی برای واگذاری کودکان به خانواده مواجه بوده، حدود پنج سال پیش با ارائۀ طرحی کارشناسی‌شده به هیئت دولت درصدد کاهش مشکلات این بخش برآمده است.
در انتهای گزارش، چندجمله هم از امیرحسین قاضی‌زاده، سخنگوی کمیسیون اجتماعی مجلس، دربارۀ آخرین تحولات طرح فرزند‏خواندگی ذکر شده بود و او خبر داده بود: «در صورت تصویب نهایی قانون فرزند‌خواندگی، دخترانی که سن بالا دارند نیز می توانند فرزند اختیار کنند.»
دور از ذهن نبود که مادرخواندگی دختران مجرد تیتر این گزارش نسبتا مفصل بشود، حقی به زنان واگذار می‌شد بدون اینکه مطالبه‌ای‏ ـ حداقل به صورت جدی و علنی‏ ـ برایش وجود داشته باشد. اعطای این حق به زنان وقتی عجیب‌تر به نظر می‌آمد که کمتر از دو ماه قبل از آن، در آذر‌ ۱۳۹۱، مجلس قصد داشت با تصویب طرحی حقی را از زنان بازپس بگیرد. سخنگوی کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس از تصویب طرحی گفته بود که به موجب آن زنان مجرد زیر ۴۰سال باید با اجازۀ ولی قهری خود یا حکم شرعیِ حاکم شرع از کشور خارج شوند. هرچند این خبر با موجی از اعتراض و واکنش‌های منفی روبه‏رو شد و در نهایت هم به جایی نرسید.
خبر مادرخواندگی زنان مجرد به‏سرعت در سایت‌های مختلف خبری بازنشر شد و حتی برخی سایت‌ها تحلیل‌هایی هم ارائه دادند از‏جمله سایت تبیان: «همۀ ما می‌دانیم که در فرهنگ و عرف ما بسیاری از مسائل غیر‏قابل‏قبول است و انجام برخی از اعمال خلاف جهت آب شنا کردن تلقی می‌شود. در این میان قانون اهدای حق سرپرستی فرزند به دختران و زنان مجرد باید همراه با فرهنگ‌سازی اجتماعی باشد تا بر آن اساس دختر یا زن مجردی که فرزند‏خوانده می‌پذیرد با بازخورد‌های منفی جامعه روبرو نشود.» پس از آن تا زمان تصویب «قانون حمایت از کودکان و نوجوانان بی‌سرپرست و بد‌سرپرست»، اطلاعاتی هرچند ناقص در مورد مادرخواندگی زنان مجرد در خبرگزاری‌ها و جراید مختلف منتشر می‌شد تا اینکه این قانون با ۳۷ ماده و ۱۷ تبصره در جلسۀ علنی روز ۳۱ شهریور ۱۳۹۲ در مجلس ‌شورای‌ اسلامی تصویب شد و در تاریخ ۱۰ مهر همان سال به تأیید شورای نگهبان رسید.
طبق مادۀ پنج این قانون، «دختران و زنان بدون شوهر، درصورتی‌ ‌که حداقل سی‌ سال داشته باشند، منحصراً حق سرپرستی اناث را خواهند داشت». طبق تبصرۀ سه همین ماده، «اولویت در پذیرش سرپرستی به‏ترتیب با زن و شوهر بدون فرزند، سپس زنان و دختران بدون‌شوهر فاقدفرزند و در نهایت زن و شوهر دارای فرزند است».
تا پیش از تصویب آیین‌نامۀ اجرایی، این قانون به اجرا گذاشته نشد هرچند زنان مجردی از همان سال ۹۲ در شعب مختلف بهزیستی استان تهران متقاضی فرزندخواندگی شده و درخواستشان را ثبت کرده بودند.
بیستم تیر ۱۳۹۴، اسحاق جهانگیری، معاون اول رئیس‌جمهور، آیین‌نامۀ اجرایی قانون حمایت از کودکان و نوجوانان بی‌سرپرست و بدسرپرست را، که به تصویب هیئت وزیران رسیده بود، برای اجرا به وزارت تعاون، کار و رفاه اجتماعی، وزارت دادگستری، وزارت کشور و وزارت امورخارجه ابلاغ کرد. طبق بند چ مادۀ یک این آیین‌نامه، «سرپرست منحصر» به دختران و زنان بدون شوهری گفته می‌شود که حداقل دارای سی سال‏ هستند و مطابق حکم قطعی دادگاه سرپرستی کودک یا نوجوان اناث بی‏سرپرست و بد‌سرپرست را پذیرفته و بر عهده دارند.
از آنجایی که سال‌ها خبرنگار حوزۀ زنان بودم، از همان روزهای ابتدایی انتشار این خبر، همواره این سؤال برایم مطرح بود که این مادۀ قانونی که به‏جرئت می‌توان گفت آن‏قدر خارج از عرف است که مطالبۀ جدی‌ای برایش وجود ندارد، چطور و بنا به کدام ضرورت و احساس نیاز به قانون افزوده شده است؟ از سوی دیگر اگر بنا به واگذاری حقی به زنان باشد، مطالبات مهم‌تری در اولویت‏اند، از‏جمله اعطای تابعیت مادری به فرزندان حاصل از ازدواج زنان ایرانی با اتباع غیرایرانی که باعث شده طبق آمار حدود یک‌ میلیون کودک حاصل از این ازدواج‌ها بدون شناسنامه و با مشکلات بسیاری در دسترسی به آموزش و خدمات در ایران زندگی کنند. چه کسانی این مادۀ قانونی را پیشنهاد داده‌اند؟ زن بوده‌اند یا مرد؟ آیا تعداد زیاد زنان مجرد بالای سی‌ سال و نگرانی از آیندۀ این زنان دغدغه‌شان بوده؟ یا تعداد کودکان بی‌سرپرست و بدسرپرستی که واجد شرایط واگذاری به خانواده‌ها برای فرزندخواندگی هستند؟ هرچند این آخرین گزینه با تکرار چندبارۀ این خبر از زبان مسئولان که، در ازای هر فرزند واجد واگذاری، به طور میانگین هفت خانوادۀ متقاضی وجود دارد، و گزارش‌هایی از زمان انتظار حداقل دوساله برای واگذاری فرزند، منتفی بود.
پاسخی برای این پرسش‏ها پیدا نکرده بودم تا اینکه یکی از مسئولان یک سازمان غیردولتی که خودش چنددهه سابقۀ فعالیت در زمینۀ آسیب‌های اجتماعی مرتبط به زنان و کودکان را دارد، برایم تعریف کرد کسی را که این مادۀ قانونی مرهون تلاش‌ها و پیگیری‌های اوست، می‌شناسد؛ یک زن. از او خواستم تا ارتباطی بین ما برای انجام مصاحبه برقرار کند. زن که همچنان مسئول و مشغول فعالیت است گفته بود ترجیح می‌دهد، بدون اینکه نامی از او مطرح باشد، به فعالیت‌هایش ادامه بدهد و صحبت دربارۀ این موضوع را به بعد از زمان بازنشستگی‌اش موکول کرده بود.

در انتظار نوزادی از شهرِ دور

دو ماه گذشت. خبری از تماس نشد. دوباره برای پیگیری پرونده مراجعه کردم و باز هم همین جواب را شنیدم که زن‌های مجرد در اولویت نیستند، و تازه نوبت به بررسی پروندۀ خانواده‌هایی رسیده بود که دو سال قبل تقاضای فرزندخواندگی کرده بودند. نگران بودم که دو سال هم بگذرد و باز با همین جواب مواجه شوم که زنان مجرد در اولویت نیستند. پس تصمیم گرفتم راه‌های دیگری را هم امتحان کنم.
با همۀ افرادی که حدس می‌زدم ممکن است بتوانند به هر نوعی در جست‏وجوی کودک کمکم کنند، تماس گرفتم. پیگیری مورد اول به نتیجه نرسید. دختری یک‏ساله که چون مادرش از رابطۀ خارج از ازدواج باردار شده بود، او را از خانه بیرون انداخته بودند. دو مددکاری که برای کمک به مادر این دختر در جست‏وجوی خانوادۀ مورد‏ اعتمادی بودند، آن‏قدر مجرد بودنم برایشان عجیب و پذیرفته‌نشده بود که حتی نگذاشتند با مادر دختر ارتباط بگیرم.
چندهفته بعد در یکی از روزهای آذرماه، یکی از اعضای خانواده‌ام پیغامی را در تلگرام برایم فوروارد کرد که حاکی از این بود که برای نوزادی که تا چند روز دیگر به دنیا می‌آید در جست‏و‏جوی خانواده هستند، فرزند چندم خانوادۀ محترم و آبروداری بود ولی خانواده‌اش به دلیل فقر مالی چاره‌ای جز واگذاری نوزاد نداشتند. از او خواستم تا منبع اصلی پیغام را پیدا کند. در نهایت شماره‌ای از یک زن در یکی از استان‌های غربی به دستمان رسید. نمی‌دانستم کیست و با نوزاد چه نسبتی دارد، و حتی نمی‌دانستم چطور باید این سوالات را از او بپرسم. از دوستم که در حوزۀ آسیب‌های اجتماعی فعالیت می‌کند خواستم با او تماس بگیرد. زن، ماما بود و در یکی از استان‌های غربی زندگی و کار می‌کرد، نوزادی هم که برایش به دنبال خانواده بودند از یکی از مراجعانی بود که قصد سقط جنین داشته، تا دو هفتۀ دیگر هم نوزاد به دنیا می‌آمد. پس از کسب این اطلاعات، خودم تماس گرفتم. ماما این بار اطلاعات بیشتری در اختیارم گذاشت. زن فرزند اولش را حامله بود، از رابطه‌ای خارج از ازدواج. در ماه پنجم حاملگی، برای سقط جنین، از یکی از شهرهای استانی شرقی به منزل یکی از اقوام مورد اعتمادش در یکی از روستاهای دورافتادۀ این استان غربی آمده بود. ولی پزشک به خاطر ریسک بالای سقط جنین، او را منصرف کرده بود و در عوض پیشنهاد داده بود که نوزاد را به محض تولد در بیمارستان به خانوادۀ دیگری تحویل بدهند. ماما گفت از آنجا که قصد تجارت و یا خرید و فروش کودک را ندارند، فقط هفت میلیون تومان باید به مادر کودک پرداخت شود تا او بتواند هزینه‌های زندگی‏اش را برای مدتی کوتاه تأمین کند. مردد بودم که به او بگویم مجرد هستم یا نه. وقتی موضوع را گفتم، زن فقط تعجب کرد و گفت اگر روزی بخواهم ازدواج کنم، تکلیف بچه چه می‌شود. برایش توضیح دادم که تکلیفم با این ماجرا خیلی مشخص است و نگه‏داری از بچه برایم در اولویت است. او هم قرار شد با دکتر که دوستش بود، صحبت کند و روز بعد نتیجه را بگوید.
ماما روز بعد تماس گرفت. پاسخ مثبت بود. با ذوق و شوق فراوان، خبر را به خانواده و دوستان نزدیکم دادم. از آنجایی که همیشه یکی از مخالفان سرسخت خرید سیسمونی‌های گران بودم، تصمیم گرفتم فقط یک کمد کوچک برای لباس‌ها و وسایلش بگیرم و قرار شد تخت‌خواب، کالسکه، روروک و… را هرکدام از دوستانم که بچه‌هایی شش‌ماهه تا پنج‌ساله داشتند، برایم بفرستند. در روزهای پایانی هفتۀ دوم چند بار با ماما تماس گرفتم تا تاریخ قطعی به دنیا آمدن نوزاد را بپرسم، به تلفنش جواب نداد. برایش پیغام فرستادم و او نوشت که نگران نباشم، حال مادر و دختر خوب است، و نوزاد تا پنج‌ هفتۀ دیگر هفت ماهش تمام می‌شود و به دنیا می‌آید. شوک شده بودم. فردا دوباره با او تماس گرفتم. پرسیدم چرا قبلاً نگفته بود که قرار است بچه را در هفت‌ماهگی به دنیا بیاورند؟ و اصلاً چطور چنین چیزی امکان دارد؟ مگر بعد از آن نباید کودک در بیمارستان و تحت مراقبت ویژه باشد؟ با به کار بردن چند اصطلاح پزشکی، و با تسلطی که به موضوع داشت، باعث شد حرف‏هایش را کامل قبول کنم.
در دو هفتۀ آخرِ مانده به موعد مقرر، در همان روزهایی که در تهران نمی‌شد نفس کشید، راهی یکی از مراکز خرید لباس نوزاد شدم تا برای نوزاد لباس مناسب پیدا کنم. وارد یکی از فروشگاه‌های بزرگ شدم. تازه آنجا بودم که فهمیدم برای نوزادان هفت‌ماهه لباس مخصوص دارند. یکی از بلوزها را که دستم گرفتم، اشک‏هایم جاری شد از تصور کوچکی و بی‌پناهی نوزاد دختری که مادرش می‌خواست هرچه زودتر از او خلاص شود. آرزو می‌کردم که به اندازۀ کافی قوی باشد تا بتواند زنده بماند.
در این مدت، ماما برایم پیغام می‌فرستاد و مرا در جریان وضعیت سلامت مادر کودک می‌گذاشت. در هفتۀ آخر که باز پیگیر تاریخ شدم تا مقدمات سفر را فراهم کنم، ماما گفت که دیروز از زن آزمایش هپاتیت و اچ‌آی‌وی گرفته‌اند و منتظرند تا نتیجه‌اش مشخص شود. با تعجب و دلخوری گفتم چطور امکان دارد که از قبل این آزمایش‌ها را نگرفته باشند. ماما سه روز بعد از شمارۀ تلفن ثابت که می‌گفت شمارۀ مطبش است، تماس گرفت و خبر داد که چون مادر نوزاد مبتلا به هپاتیت بی بوده، حتی دوست دکترش هم به او گفته که زایمانش را انجام نمی‌دهد! طوری با آب‏و‏تاب تعریف کرد که من نتوانستم به صحت وسقم ماجرا اعتراضی بکنم.
تلفنش که تمام شد، روی تخت افتادم، پتو را روی سرم کشیدم و مدتی طولانی گریه کردم. هفت‌ هفته برای نوزادی که حالا دیگر نمی‌دانستم وجود خارجی داشته یا نه، انرژی مثبت فرستاده بودم تا زنده بماند. حالا از یک طرف نمی‌توانستم به او فکر نکنم، و به مادرش و زنانی که ناخواسته از رابطه‌های خارج از ازدواج و یا از صیغه باردار می‌شوند و سختی‌ها و مشکلاتی که متحمل می‌شوند. از طرف دیگر خودم را سرزنش می‌کردم که چرا از صحت و سقم گفته‌های ماما اطمینان پیدا نکرده بودم. نمی‌دانستم ماما راست می‌گوید یا دروغ، اصلاً نوزادی در کار بوده یا نه، ولی هرچقدر فکر می‌کردم متوجه نمی‌شدم چطور او توانسته هفت‌ هفته من و یا شاید خانوادۀ دیگری را، فقط به این دلیل که می‌خواستیم مادر باشیم، سر کار گذاشته باشد.

کدامیک از سه زن مجرد هستم؟

یک هفته‌ای از این ماجرا گذاشته بود که اظهارات احمد دلبری، مدیر کل بهزیستی استان تهران، در چهاردهم دی‌ ۱۳۹۴ باعث شد تا بار دیگر به فکر پیگیری پروندۀ فرزندخواندگی‌ بهزیستی بیافتم. احمد دلبری در یک جلسۀ خبری گفته بود: «سه مورد تقاضا از سوی دختران مجرد برای فرزندخواندگی وجود داشت. یک مورد انجام شده است، یک پرونده در دست بررسی است و یک متقاضی نیز در نوبت است.»
پس از خواندن خبر، بلافاصله شمارۀ موبایلش را پیدا کردم، برایش پیغام فرستادم و بعد هم تماس گرفتم. اعتراض‌ کردم که چرا آمار نادرست اعلام می‌کنند، در صورتی که من و دو زن دیگر در یک روز در یک مرکز درخواست دادیم و مسلماً زنان دیگری هم در بقیۀ شعب بهزیستی درخواست داده‌اند. گفتم حتی اگر آمارشان درست باشد، من باید یکی از این سه زن باشم، در حالی که نه فرزندی گرفته‌ام، نه در نوبت هستم و نه پرونده‌ام در دست بررسی است. دلبری خواست شمارۀ پرونده‌ام را برایش بفرستم تا پیگیری کند. هرچند بعد از آن دیگر هیچ پاسخی به پیگیری‌هایم نداد.

به دخترم نگو او را فروختم

دوباره تلاش برای یافتن بچه‌ را شروع کردم. برای پیگیری خارج از سیستم قانونی، این توجیه را برای خودم داشتم که با مادر شدن از این راه هم به یک زن دیگر کمک می‌کنم، زنی که به هر دلیلی بچه‌اش را نمی‌خواهد و توانایی نگه‏داری‌اش را ندارد، هم کودکی را از وارد شدن به چرخۀ خرید و فروش برای تکدی‌گری، حمل مواد مخدر و… نجات می‌دهم. بنا به دلایلی، در مورد اینکه این بار با یکی دیگر از دوستان روزنامه‌نگارم با چه کسانی صحبت کردیم و به کجاها سر زدیم، چیزی نمی‌نویسم. بعد از حدود دو ماه دوستم خبر داد خانواده‌ای می‌خواهند دختر شش‌ماهه‌شان را واگذار کنند، همین امروز بعدازظهر هم می‌توانیم بچه را ببینیم. با شمارۀ شخص سوم تماس گرفتم و او گوشی را به مادر دختر داد تا مستقیم با او صحبت کنم. دست‌هایم سرد شده بود و نمی‌دانستم باید چه بگویم. پرسیدم چند بچه دارد و چرا می‌خواهد بچه را به خانوادۀ دیگری واگذار کند. دختر دیگری هم داشت که پنج‏سالش بود و آن‏طور که خودش گفت نمی‌خواست بچه‌اش مثل خودش شود که از صبح تا شب کار کند و باز هم چیزی نداشته باشد، می‌خواست آیندۀ خوبی داشته باشد. زن دستفروش بود. برای ساعت پنج قرار گذاشتیم. جمعه بود و خیابان‌ها خلوت. در ماشین دوستم منتظر نشسته بودیم، در خیابان باد می‌آمد و من هم دقیقاً این حس را داشتم که در باد راه می‌روم. بالاخره آمدند. شخص سوم از ماشین پیاده شد، ابتدا با ما صحبت کرد، گفت که خانوادۀ بچه نه‌ میلیون تومان می‌خواهند. سوار ماشین او شدیم، مردی در صندلی جلو نشسته بود، یک زن و بچه‌ای که بغلش خوابیده بود در صندلی عقب. من و دوستم کنار زن نشستیم. زن هیکل درشتی داشت، پوستش تیره بود، موهایش را دکلره کرده بود و رژ لب نارنجی‌ای زده بود. مانتوی تنگی تنش بود و یک شلوار جین و کفش‌های سادۀ مشکی پوشیده بود. مرد سبزۀ تند بود، لاغر و ریز‌نقش با موهای مرتبِ ژل‌ز‌ده، بینی جراحی‌شده و ابروهایش را هم نازک برداشته بود. فهمیدیم که زن ۱۹ساله است و مرد ۲۳ساله، هرچند هر دو بزرگ‌تر به نظر می‌رسیدند. از تمام اسناد هویتی فقط کارت سلامت بچه همراهشان بود که در آن نوشته شده بود مادر احتمالاً اعتیاد دارد. زن گفت که فقط قرص مصرف می‌کرده است، مرد تأیید کرد که زنش متادون می‌خورد. در نهایت گفتند که نه میلیون پول می‌خواهند. قرار گذاشتیم فردا به یکی از بیمارستان‌ها برویم و آزمایش‌های لازم را انجام دهیم. از ماشین خارج شدیم تا دوست دیگرم را در جریان بگذارم تا برای هماهنگی‌های لازم با بیمارستان کمکم کند. او با وکیل هم صحبت کرده بود تا بدانیم امکان گرفتن شناسنامه برای کودک وجود دارد یا نه. وقتی به ماشین برگشتیم، بچه بیدار شده بود. چشم‏های زیبایش برق می‌زد. دوستم او را بغل کرد، خوش‌اخلاق بود و شروع کرد به خندیدن. وقتی بچه را به دستم داد، نمی‌دانستم باید چه برخوردی داشته باشم، از یک طرف دخترکی در آغوشم بود که از فردا من مادرش می‌شدم و از طرف دیگر زنی در کنارم نشسته بود که از فردا دخترش را از دست می‌داد.
تمام توانم را جمع کردم و به زن گفتم قول می‌دهم از بچه خوب نگه‏داری کنم. زن در حالی که نگاهش را از من می‌دزدید، چیزی نگفت ولی پدرش خونسرد و عادی گفت این چند ماه بعد خودش یک پسر به دنیا می‌آورد. نمی‌توانستم مرد را مخاطب قرار دهم، به زن گفتم شمارۀ تماست را نگه می‌دارم تا روزی که خودش خواست با تو تماس بگیرد. زن گفت: «به دخترم نگویید از شما پول گرفتیم.» صدایش در گلویش شکست: «به دخترم بگویید مادرت آدم فقیر بیچاره‌ای بود که تو را به ما داد تا زندگی بهتری داشته باشی.»
شب در آرامش بیشتری به تمام ماجرا فکر کردم، با چند نفر از دوستانم که همیشه در این مسیر همراهم بودند، مشورت کردم و در نهایت تصمیمم را گرفتم. نمی‌توانستم چشمم را روی خشونتی که به مادر کودک اعمال می‌شد، ببندم. زنی که مجبور می‌شد باز هم فرزنددار شود و به احتمال خیلی زیاد اگر او هم دختر بود، باز می‌فروختندش. مطمئن بودم که این پول هم هیچ تغییری در وضعیت زندگی زن نمی‌داد. فکر می‌کردم به کودک پنج‌سالۀ خانواده که از همین کودکی باید واقعیت تلخ از دست دادن خواهرش را تحمل کند، اگر بیرحمانه به او نگویند که خواهرش را فروخته‌اند. از طرفی چون اعتقاد داشتم که باید واقعیت زندگی دخترم را به او بگویم، نمی‌دانستم در آینده چطور باید این کار را بکنم. در نهایت به این نتیجه رسیدم که، حداقل به عنوان کسی که دغدغۀ حقوق زنان و کودکان را دارد، نمی‌توانم برای مادر شدن خودم کودکی را با هر توجیه و بهانه‌ای بخرم و خودم در استمرار و تثبیت چرخۀ خشونت علیه این مادران و کودکانشان نقش داشته باشم. پروندۀ مادر شدن از هر راه غیرقانونی را برای همیشه بستم. ساعت دوازده شب با شخص سوم تماس گرفتم که فردا منتظرم نباشند.

بالاخره مادر می‌شوم؟

در یکی از روزهای فروردین با یکی از دوستانم که از خبرنگاران خوش‌نام و شناخته‌شدۀ حوزۀ آسیب‌های اجتماعی است تماس گرفتم تا بعد از ماه‌ها با هم صحبت کنیم. در میان حرف‌هایمان صحبت به ماجراهای اخیر کشیده شد. دوستم با تعجب پرسید که واقعاً می‌خواهم بچه داشته باشم، به او گفتم که در حال حاضر دیگر قصد پیگیری این خواسته را ندارم تا زمانی دیگر. فردا بعدازظهر دوستم دوباره تماس گرفت و خبر داد که یکی از مسئولان رده‌بالای بهزیستی قول مساعد برای پیگیری پرونده‌ام داده است. از خوشحالی چند بار تکرار کردم باورم نمی‌شود. بلافاصله از فرصت استفاده کردم و با مسئول مربوطه تماس گرفتم. گلایه کردم که چرا وقتی قانونی به نفع زنان تصویب شده، در اجرایش تعلل می‌شود و بعد یکی از مسئولان بهزیستی آمار غلط در مورد تعداد ما زنان مجرد خواستار فرزندخواندگی اعلام می‌کند. توضیح دادم که حداقل می‌خواهم بدانم آیا شانسی برای گرفتن فرزند از بهزیستی دارم و این روند چقدر طول می‌کشد. برخوردهای همدلانۀ آقای مسئول باعث شد دوباره امید در دلم زنده شود.
چند روز بعد پرونده‌ام به جریان افتاده بود. فرمت نامه‌های رسمی اداری موجود برای معرفی به سازمان‌های مورد‏نظر هنوز بر مبنای زوجین بود و چون اولین زن مجردی بودم که در این شعبه از بهزیستی پرونده‌ام بررسی می‌شد، کارشناس پرونده مجبور شد آنها را تغییر دهد.
سه معرفی‌نامه برای پزشکی قانونی، مشاور معتمد سازمان بهزیستی، درخواست سوءپیشنیه صادر شد و نامۀ چهارم را به صورت مستقیم برای کارشناسی فرستادند که برای بازدید خانه می‌آمد. حالا دیگر فهمیده بودم که اگر هریک از این مدارک را تهیه نکنم و یا مشاور پس از جلسات مشاوره تأییدم نکند، باید قید مادر شدن را بزنم.
سعی کردم با خوش‌بینی قدم در مسیر بگذارم ولی چندان هم به خودم امیدواری ندهم تا اگر به نتیجه نرسیدم، حداقل از لحاظ عاطفی دچار بحران نشوم. همۀ مراحل را با سرعت زیادی طی می‏کردم. برخورد کارکنان سازمان‌های مختلف مثل پزشکی قانونی و آزمایشگاه بیمارستان هم جالب بود. اول می‌پرسیدند شوهرم کجاست، باید با هم مراجعه کنیم. وقتی می‌گفتم مجردم، با تعجب و خوشحالی می‌پرسیدند که از کی قانون تغییر کرده و شرایطش چیست. سعی می‌کردم تا حد امکان کامل برایشان توضیح بدهم.
در نهایت در کمتر از یک ماه همۀ مدارک را تکمیل کردم و به ادارۀ بهزیستی برگشتم. خیلی هیجان‌زده بودم. قرار شد برای تشکیل کمیتۀ فرزندخواندگی در همان هفته یا هفتۀ بعد منتظر تماس کارشناس پرونده باشم. چند روز بعد تماس گرفتند و گفتند که هرچند تقاضایم را زودتر از روال معمول بررسی کرده‌اند، اگر کودک هفت‌ساله بخواهم، کمیته تشکیل می‌شود وگرنه باید منتظر بمانم. توضیح دادم که امکان ندارد بتوانم مادر کودک هفت‌ساله شوم. در عین حال نمی‌خواستم قبول کنم یکی دو سال دیگر در نوبت بمانم، تازه آن موقع باز هم خانواده‌ها در اولویت بودند. دوباره به ادارۀ بهزیستی رفتم و با کارشناس پرونده‌ام مفصل صحبت کردم. دلایلم را توضیح دادم. هیچ اصراری نداشتم کودک زیر دو سال بگیرم که خانواده‌های زیادی متقاضی‌اش بودند ولی کودک هفت‌ساله‌ای که بدسرپرست بوده، چندسالی با خانوادۀ خودش زندگی کرده و بعد وارد بهزیستی شده است، یا حتی اگر از همان ابتدا در بهزیستی بوده، حتماً به اندازۀ کافی دچار آسیب‌های روانی و عاطفی شده است و چندسالی زمان می‌برد تا، با مشاوره و درمان، از میزان تروما و مشکلاتش کاسته شود. این کودک هفت‌ساله باید بعد از دو سه ماه مدرسه برود در حالی که نه‌تنها هنوز به خانۀ جدید و مادر جدید عادت نکرده است، معلوم نیست در مدرسه چطور بتواند نداشتن پدر و زندگی با مادر مجرد را مدیریت کند. مسئول پرونده با خوش‌رویی دلایلم را پذیرفت. البته اعتراف می‌کنم در خلال رفت‌و‌آمدهایم به این اداره و مواجهه با سؤالات برخی از متقاضیان از کارشناس‌های پرونده‌هایشان، دلیل این‏همه حساسیت و سخت‌گیری را درک می‌کردم.
در یکی از روزهای هفتۀ اول خرداد، کمیتۀ فرزندخواندگی تشکیل شد. آن روز بر خلاف اولین باری که برای ثبت درخواستم مراجعه کرده بودم، سعی کردم تا حد امکان رسمی لباس بپوشم و خوش‌رو باشم ولی لبخند گل‏و‏گشادی که روی لبانم بود، نمی‌توانست چیزی از اضطرابم کم کند. در این جلسه با بررسی نظر مشاور و تأیید سلامت روانی/جسمی پزشکی قانونی و البته بعد از پاسخ دادن به سؤالاتی در مورد نحوۀ تربیت و نگه‏داری کودک، مسئولان تصمیم نهایی را در مورد سن کودکی که می‌توانستم مادرش شوم، می‌گرفتند. بعدازظهر همان روز با تماس تلفنی تصمیمشان را پرسیدم: دختر سه تا پنج‏ساله.
گاهی زندگی آن‏طور که می‌خواهی پیش نمی‌رود. در روزهای اوج شادی، سختی‌ها و تلخی‌هایی از راه می‌رسند که برای مدتی عاجز می‌مانی از تصمیم‌گیری درست و منطقی. در همین روزها و در حالی که کمتر از یک ماه از تشکیل کمیتۀ فرزندخواندگی گذشته بود، کارشناس پرونده‌ام تماس گرفت تا خبر معرفی کودک را بدهد. آن‏قدر پشت تلفن گریه کردم که او گفت: «می‌خواهی وقتی حالت بهتر شد، تماس بگیرم؟» چند روز بعد می‌دانستم مادر شدن خواسته‌ای نبود که بخواهم به‏سادگی آن را فروگذارم. معرفی‌نامه‏ در دستم به شیرخوارگاه رفتم. برایش عروسک کوچکی خریده بودم و پاستیل و آب‌نبات. چند روز قبل منتظرم بودند و چون نمی‌دانستند آن روز برای دیدنش می‌روم، او را فرستاده بودند مهدکودک. کمتر از ده دقیقه طول کشید تا از مهدکودک برش گرداندند. احساس می‌کردم در آن روز گرم روی همان صندلی که به انتظار نشسته بودم، زمان و من با هم یخ زده بودیم. آرام از در وارد شد، روی صندلی کنارم نشست بدون اینکه از تمام این ماجراها خبری داشته باشد و بداند من کیستم. گفت سلام…

حالا بیشتر از نصف سال است که ما با هم زندگی می‌کنیم، من و دخترم. آن‏قدر مادرِ او بودن، حس خوبِ بودنش در زندگی‏ام تنیده شده که حتی گاهی فراموش می‌کنم از بدو تولدش با هم نبوده‌ایم. روزهایی که از تصمیمم برای مادر شدن حرف می‌زدم و می‌نوشتم، با سؤالاتی مواجه می‌شدم: «خوب فکرهایت را کرده‌ای؟ اگر پشیمان بشوی چطور؟ فکر می‌کنی بچه بزرگ کردن کار راحتی است، آن هم تنهایی؟ اگر روزی عاشق شدی، اگر خواستی ازدواج کنی و طرف بچه را نخواست… تو که از سابقۀ این بچه‌ها چیزی نمی‌دانی، اگر روزی دنبال پدر و مادر واقعی‌اش برود… چرا می‌خواهی این‏همه سختی بکشی؟!» همیشه هم پاسخم این بود که برای رسیدن به استقلال تلاش کردم، کم هم سختی نکشیدم، اما می‌خواهم مادر شوم، فرقی هم بین مادری بیولوژیک و مادرخواندگی نمی‌بینم، اجباری هم ندارم ازدواج کنم پس مردی که بچۀ مرا نخواهد گزینۀ مناسبی برای فکر کردن هم نیست، روزی هم که دخترم بخواهد کمکش می‌کنم تا والدین بیولوژیکش را پیدا کند. از طرفی من تنها زنی نیستم که قرار است به‏تنهایی کودکی را بزرگ کند، مثل یکی از زنانی هستم که طلاق گرفته‌اند، شوهرشان فوت کرده، و یا در خانواده‌های آسیب‌پذیر زندگی می‌کنند و خودشان به‏تنهایی بار مسئولیت بزرگ کردن بچه را بر دوش می‌کشند با این تفاوت که، برخلاف این زنان، می‌توانم از لحاظ قانونی قیم و سرپرست دخترم باشم. و البته این سؤال را هم من از آنان می‌پرسیدم که چرا نباید کودکانِ در شرایطِ خاص را به هر شکلِ ممکن که در توانمان است‏ ـ به سرپرستی گرفتن، حمایت‌های مالی، حمایت‌های عاطفی، آموزش دادن و …‏ ـ از چرخۀ فقر و آسیب بیرون کشید و فرصت‌های بهتری برای زندگی در اختیارشان گذاشت.
اما وقتی قدم در مسیر گذاشتم، خیلی چیزها تفاوت کرد تا حدی که اگر نبود حمایت‌های عاطفی و همراهی‌های خانواده، دوستان همفکر و همکارانم، شاید این مسیر را ادامه نمی‌دادم؛ هرچند گاهی فکر می‌کنم خودخواهانه‌ آنها را هم با نوشته‌هایم در شبکه‌های دوستی و کاری و بحث‌های مفصل و طولانی در دیدارهای دوستانه درگیر این ماجرا کردم. امروز هم برای نوشتن این روایت با خودم کلنجار زیادی رفتم. برای حفظ حریم خصوصی دخترم، از او چیزی ننوشتم، خودم در این گزارش نام مستعار دارم و دوستانم هم نه نامی دارند نه مشخصاتی. فقط می‌خواستم تجربه‌ای ثبت شده باشد تا شاید کمکی باشد برای زنان مجردی که می‌خواهند از حق قانونی خود استفاده کنند و مادر شوند.

2 دیدگاه‌ها

  1. سلام
    قسمتی از تجربه من و‌ شما مشترک هست
    این متن را نخواندم ، خون در رگم جاری شد و حسش کردم
    امیدوارم هر دوی ما
    همه ی مادران مجرد
    همه ی مادران غیر زیستی
    و همه ی مادران مسئول موفق باشیم و بتوانیم این مسیر را به سلامت طی کنیم

پاسخی بگذارید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید