داستان رسیدن ما به شازده کوچولوی زندگی‌مون

فسقلی موفرفری پدرومادر فرزندپذیری هستند که مدتی در اینستاگرام درباره تجربه‌شون و چیزهایی در این مسیر یاد گرفتند، می‌نوشتند. آنها از معدود فرزندپذیرهایی‌اند که درباره خودشون و تجربه‌شون نوشتند. متاسفانه مدتی است از آنها خبری نیست. امیدوارم به زودی دوباره بنویسند.

تو اون روزهایی که با یار جانی توی یه کافه‌ی کوچولو، جلوی یه بخاری قدیمی از آرزوها و رویاهامون می‌گفتیم، دل به دریا زدم و از رویا و عشقی قدیمی و همیشه همراهم گفتم، گفتم از خونه‌ی نقلی و قدیمی گوشه‌ی قلبم که من بودم و او بود و یه فسقلی مو فرفری با چشم‌هایی بزرگ و سیاه، آخه می‌دونید ما از خیلی سال دور، همسایه بودیم و من هم از همون سال‌های دور عاشق بودم بهش و حالا بعد از سالیان سال دوری پیدا کرده بودیم هم‌رو، لبخندی به همه‌ی وجودم پاشید و گفت او هم، از عشق زیادش به من از همون سال‌ها.
گفتم اما فسقلی رویای من یه فرزندخوانده است که از بچگی آرزوی من بوده. دستم رو گرفت، می‌لرزید و اشک می‌ریخت، از سر ذوق، از سر هیجان و من همون لحظه جوابم رو گرفتم. می‌دونستیم راهی رو که انتخاب کردیم اصلا و اصلا راحت نیست اما این چیزی بود که می‌خواستیم.
بعد از این که زیر سقف همون خونه‌ی قدیمی و نقلی‌مون بدون هیچ بگیر و ببند عروسی و مهریه و جهیزیه رفتیم، کارمون شروع شد، ما آدم‌های آسون‌گیری هستیم کلا، اما این راه سخت بود و برای ما سخت‌تر هم شده بود چون که ما ایران نبودیم و روند فرزندخواندگی برای ایرانی‌های مقیم خارج از کشور متوقف شده بود و چند سالی می‌شد که ایرانی‌ها، فرزندان‌شون رو از کشورهای مختلف دیگه‌ای می‌آوردند.
یادمه یه بار به یک خبرنگار گفتم که توی این راه ما یک جفت کفش آهنین به پا کردیم و یک عصای آهنین به دست گرفتیم تا به نتیجه برسیم. مامانم می‌گفت به جای اینکه پشت در اتاق زایمان منتظر بمونم، هر روز پشت در اتاق مدیران و نماینده‌های مجلس منتظر جواب می‌مونم و این تنها کاریه که می‌تونم برای نوه‌ام انجام بدم. تنها چیزی که به ما دلگرمی می‌داد مهربونی و همدلی مشاورهای بخش فرزندخواندگی بهزیستی ایران بود.
نامه‌نگاری‌ها شروع شده بود و تماس‌های هر روزه‌ی ما با نماینده‌های مجلس و مدیران مربوطه اما با هیجان و امیدی وصف‌نشدنی.

پ.ن ۱: عزیزای دلم، میخوام این رو بهتون بگم رویاهاتون رو هر چند کوچولو و قدیمی، جدی بگیرید چون ممکنه واقعی بشه و اون موقع است که حال دلتون خوب که نه، عالی می‌شه. شازده کوچولوی ما همونیه که توی رویاهای من زندگی می‌کرد و حالا پریده بود توی بغلمون، دقیقا کنار همون یار جانی و همون خونه‌ی نقلی آرزوهام.
پ.ن ۲:شهامت و انگیزه‌ی نوشتن داستان زندگی‌مون رو از عزیزانی دارم که مهربون هستند و همه این رو می‌دونیم.
پ.ن۳:در این عکس هم شما رویاهای به پرواز دراومده‌ی یک فسقلی رو مشاهده می‌کنید.

پاسخی بگذارید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید