شب التهاب و اضطراب

فسقلی موفرفری پدرومادر فرزندپذیری هستند که مدتی در اینستاگرام درباره تجربه‌شون و چیزهایی در این مسیر یاد گرفتند، می‌نوشتند. آنها از معدود فرزندپذیرهایی‌اند که درباره خودشون و تجربه‌شون نوشتند. متاسفانه مدتی است از آنها خبری نیست. امیدوارم به زودی دوباره بنویسند.

شبِ پیش، شبِ التهاب و اضطراب، شبِ شستن یه کوه رخت تو دلم، شبِ بیشتر گفتنِ ما و بیشتر دونستنِ جگرگوشه‌ام از گذشته‌اش. می‌دونه که از وجودِ من پا به این دنیا نگذاشته و خدا توی بغل ما گذاشته عزیزِ جانم رو. دیگه وقتش بود که بدونه مثل همه‌ی انسان‌ها از بطن مادری به دنیا اومده و هر چقدر کوچیک‌تر باشه، پذیرفتنش براش راحت‌تره؛ اما برای من ناراحت‌کننده‌ترین کارِ دنیا بود. احساس می‌کردم یه گوله‌ی سنگی راه گلوم رو بسته و زبونم باز نمی‌شه به گفتن. احساس می‌کردم قراره عشقِ جگرگوشه‌ام رو با یه نفر دیگه تقسیم کنم. کلمه زیبای مادر برای اولین‌بار به زبونم نمی‌اومد. اما دلم رو به دریا زدم. من مادرم. من می‌تونم و باید سختی و عجیبی این داستان رو تحمل کنم تا آسون بشه و عادی برای پسرم. قبل از این‌که این دنیا براش جدی بشه، قبل از این‌که از دیگری بشنوه، قبل از این‌که فکر کنه فقط اونه که مثل آدم‌فضایی‌ها از اون بالا پرت شده تو بغل ما و با بقیه فرق داره، باید بهش می‌گفتیم. شروع کردم به قصه گفتن با قلبی که انقدر تند می‌زد که انگار امتحان شفاهی دارم و درسم رو حاضر نکردم. کلوچه جونم می‌دونستی که دوتا مامان‌وبابا داری؟توجهی به من نداشت و همون‌جوری داشت با ماشینش بازی می‌کرد. گفتم اولش تو دل مامان زیستی‌ات بودی،بعد که بزرگ و بزرگ و بزرگ‌تر شدی، یهو برگشت به من نگاه کرد و خندان با دست‌هاش ادای بزرگ شدن شکمِ مامانِ زیستی‌اش رو درآورد و گفت دست‌هام هم بزرگ شد؟ پاهام هم بزرگ شد؟ یهو اون همه التهاب و اضطراب مثل برف آب شد و جای خودش رو به یه دشت گل همیشه‌بهار داد. گفتم بله مامان‌جون آن‌قدر بزرگ شدی که از دلش اومدی بیرون. با خنده گفت بعدش اومدم بغلت؟ گفتم نه دیگه خدا گفت اول برین مدرسه که مامان‌وبابای خوبی بشید بعد بیان دنبال پسرتون. تو هم موندی پیش خاله “ف” و تو شیرخوارگاه باهاش بازی کردی تا ما بیاییم دنبالت. پرسیدم می‌دونی شیرخوارگاه کجاست؟ نگاهم کرد. گفتم همون‌جا که بچه‌ها شیر می‌خورن و پیش خاله‌ها منتظرِ مامان‌وباباهاشون می‌مونند. پرسیدم فکر می‌کنی مامان‌زیستی‌ات کجاست الآن؟ گفت:ایران؟ مثلِ آنا و مامان”ن” (مامان بزرگ‌هاش منظورش بود)؟ این‌رو که گفت خیالم راحت شد که هنوز فقط ما براش مامان‌وبابا هستیم و مادرِ زیستی‌اش براش مثل یه فامیل می‌مونه. بعد هم شروع کرد به سوال پرسیدن راجع به ماشینش و این یعنی بحث رو عوض کنیم. شب دستش رو دور گردنم انداخت و با لب‌های خیسش یه بوس نوتلایی کرد و آروم خوابش برد. خدایا ازت میخوام آرامشِ هرشب رو برای همه‌ی کوچولوها.

پ.ن: این عکس مربوط به اولین شبی هست که جانِ مادر پیش ما اومد و جای مهر شیرخوارگاه هنوز کف پاش معلومه.

پاسخی بگذارید

لطفا دیدگاه خود را وارد کنید!
لطفا نام خود را در اینجا وارد کنید